پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند، منصرف شد!!!
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند، منصرف شد!!!
مرد بدكاری هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را ديد. ملكه گفت: "کافی است كه فقط يك كار خوب كرده باشی، تا همان يك كار تو را برهاند. خوب فكر كن." مرد به خاطر آورد يكبار كه در جنگلی قدم میزد. عنكبوتی سر راهش ديده بود و برای اين كه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود.
ملكه لبخندی به لب آورد و در اين هنگام تار عنكبوتی از آسمان نازل كرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقيه محكومان نيز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پايين هل داد.
در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنيد كه ملكه میگويد: "شرم آور است كه خودخواهی تو، همان تنها خير تو را به شر مبدل كرد".
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط
يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچهها رويش نوشت: هر چند تا مىخواهيد برداريد! خدا مواظب سيبهاست
شبی از شبها راهزنان به قافلهای شبیخون زدند و اموال آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، تا رئیسشان اموال آنها را قسمت کند، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم؟ خدایی یا رفاقتی؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.
رئیس هم شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت، الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راهزنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه جور تقسیمی بود ؟؟؟ رئیس پاسخ داد: خداوند به یکی زیاد بخشیده، به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس دیگرحق اعتراض ندارید.
در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند؛ بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد؛ حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :" هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."
تام مردی جوان و خوش برخورد بود، هر چند وقتی که با سام که دو ماه هم خانه اش شده بود،شروع به جدل میکرد.
حال خوشی نداشت: نمیشود،نمیشود یک داستان کوتاه را فقط با 55 کلمه نوشت،ابله!
سام او را با شلیک گلوله ای ساکت کرد.بعد با لبخندی گفت: میبینی که میشود!
پسر با دختر ملاقات میکند. پسر دختر را از دست میدهد. پسر دختر را میسازد.
(کوتاهترین داستان علمیتخیلی به قلم نویسندهای ناشناس)
*دماغش را عمل كرد، حالا به جاي اون دماغ گنده يه دماغ كوچولوي سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگي مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحي بيني مخصوص آدماست نه فيل ها!
*مگس كش سوسك رو كشت، اما هيچ كس او را به خاطر سوء استفاده از اختياراتش محاكمه نكرد.
شنبه ها صبح که می شد دلم مربای بالنگ می خواست
شنبه ها ظهر که می شد دلم لک می زد واسه یه دیزی پر چرب
شنبه ها عصر یه لیوان چای داغ مستقیم جذب مغزم می شد
شنبه ها غروب که می شد دلم هوای دماوند می کرد درختای بلند چنار کلاغا که غارغار می کردن
شنبه ها شب که می شد حسابی خوابم می گرفت و می خوابیدم
یکشنبه...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)