پستچي هيچ وقتي نامه اي رو گم نميکرد تا يه روز که يه باد شديد اومدو نامه از دستش رها شد اون دويد تا نامرو بگيره يه کم که رفت يه ماشين بهش زد . نامه به نشوني خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ي زندگي به پايان رسيده.
پستچي هيچ وقتي نامه اي رو گم نميکرد تا يه روز که يه باد شديد اومدو نامه از دستش رها شد اون دويد تا نامرو بگيره يه کم که رفت يه ماشين بهش زد . نامه به نشوني خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ي زندگي به پايان رسيده.
## شرط مي بندم اين زنگ رو عمرا" نشنيده باشي
** به! اين رو من شيش ماه پيش از رو گوشي ام پاک کردم
## مزخرف نگو! اين يه ماهم نميشه که اومده
** تو ولايت شما شايد يه ماهه اومده باشه. اماواسه ما حالا ديگه خز شده
## اصلا" ولش کن. بيا يه اس ام اس برات بخونم حال کني
....
** هي! اونجا رو نگاه کن. اون چيه وسط آب ؟
....
## فکر کنم يه دست باشه ... آره يه دسته
** آره آره . اين هم کله اش. نيگا هي مياد بالا هي ميره زير آب
## آره. گمونم يارو داره خفه مي شه
** من که شنا بلد نيستم. نمي خواي بري نجاتش بدي ؟
## وسط زمستون انتظار داري تو اين سرما لخت شم بپرم تو آب؟
سرما بخورم بيفتم کنج خونه کي جوابگوئه ؟ تو يا اون يارو ؟
** يادمه يه زمان غريق نجات بودي
## يه زماني خيلي چيزا بودم. خره مي دوني آب الان چقدر سرده؟
....
## اون که از ما کمک نخواسته خواسته ؟ گوش بده ببين صدايي ازش درمياد؟
...
** نه هيچي نميگه فقط هي کله اش مياد بالا هي ميره پايين. شرط مي بندم اين آخرين
دفعه باشه که مياد بالا
## شرط چقدر مي بندي؟ من مي گم دو سري ديگه هم مياد بالا ميره پايين
** شرط يه شام مي بندم اين دفعه آخرشه که مياد بالا
## من مي گم اقلا" دو سري ديگه هم مياد بالا
....
** رفيق مرام بذار و ديگه نيا بالا... اي بابا
## هه هه... ديدي گفتم بازم مياد بالا. يه دفعه ديگه هم مياد بالا و ديگه تموم
....
** زپلشک ... ديگه نيومد استاد سه شدي
## تو سه شدي. من که گفتم بازم مياد بالا. من شرط رو بردم. يه شام بايد مهمونمون کني
** عمرا" داداش. تو گفتي دوبار ديگه مياد ولي فقط يه بار اومد. چي چي رو بردم
## خيالي نيست از اولش هم گدا بودي.
** هوي.. گدا جد و آبادته
## شاکي نشو. بذار اس ام اسه رو برات بخونم روشن شي
...
## يه روز يه بابايي ميره ....
دخترجواني ازمکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد
پس از دوماه، نامه اي ازنامزدمکزيکي خوددريافت مي کند به اين مضمون
لوراي عزيز، متأسفانه ديگرنمي توانم به اين رابطه ازراه دورادامه بدهم وبايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش وعکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلي بودند باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون
روبرت عزيز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قيافه تورا به يادنياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت ، زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و ميخواست كار بدي را كه تامي كوچولو انجام داده بود به مادرش بگويد. وقتي مادرش را ديد به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتي من داشتم تو حياط بازي ميكردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي كرد تامي با يه ماژيک روي ديوار اطاقي را كه شما تازه رنگش كرده ايد ، خط خطي كرد ! » .
مادر آهي كشيد و فرياد زد : « حالا تامي كجاست؟ » و رفت به اطاق تامي كوچولو. "تام" از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود ، وقتي مادر او را پيدا كرد ، سر او داد كشيد : « تو پسر خيلي بدي هستي » و بعد تمام ماژيكهايش را شكست و ريخت توي سطل آشغال. تامي از غصه گريه كرد.
ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اطاق پذيرايي شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد .
تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحاليكه اشک ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك تابلوي خالي با خود آورد و آن را دور قلب آويزان كرد.
بعد از آن ، مادر هر روز به آن اطاق مي رفت و با تمام مهرش به آن تابلو نگاه ميگرد .
(انتقام)
مردي سوار بر خري مي رفت به روستايي . روستايي که شهرت داشت به روستاي خر سواري . مرد در راه روستا مي زد خر را که چرا تند نمي رفت راه را .پس از چند روز گذر،رسيد مرد به روستا با آن خر . قرار بود مردم در روستايشان ، با خرهاي باصفايشان ، مسابقه خر سواري بدهند با رقبايشان . خر بود ناراحت از دست مرد که چرا هي زده او را چنگ . بالآخره روز مسابقه سر رسيد و خره به روز انتقامش رسيد . داوران سوت زدند و سواران خر زدند و مسابقه را شروع کردند . در راه خر ناراحت بود و به فکر انتقامش بود . بالآخره در يک فرصت خر استفاده کرد از وقت . ناگهان در سر يک پيچ خره به خودش پيچيد و ترمز دستي رو کشيد . مرده با کله رفت تو ديوار و خره شد خوشحال . به اين ترتيب مسابقه از دست رفت و خره به ولايتش بازگشت .
(علم و عشق)
پسري زندگي مي کرد با پسري ديگر . اسم اين پسر نيما بود و اسم دوستش سينا . سينا به دنبال علم بود و نيما به دنبال عشق . در اين دنيا دختري با دختري ديگر نيز زندگي مي کرد . اسم اين دختر مينا بود و اسم دوستش سيما . مينا همانند سينا به دنبال علم بود و سيما همانند نيما به دنبال عشق . در روزي از روزها نيما دعوايش شد با سينا و سيما هم همين طور با مينا . به اين ترتيب نيما و سيما با دوستانشان قهر کردند و شب را در بيرون از خانه سر کردند . سينا و مينا هم متاسف بودند براي سيما و نيما . فرداي آن روز نيما ديد سيما را و عاشق هم شدند اين دو با يک نگاه . روز ها گذشت و عمر همه هم گذشت . سه هفته گذشت و خبري از اين دو بر نگشت . سر انجام خبر مرگ سيما به مينا و خبر مرگ نيما به سينا رسيد . سرانجام تمام شد درس مينا و نيز تمام شد درس سينا . روزي در خيابان سيما ديد با يک نگاه مينا را و مينا نيز با نگاهي ديگر ديد سينا را . به اين ترتيب سينا رسيد به مينا و مينا رسيد به سينا و نشدند اين دو ناکام مثل نيما و سيما .
(( ايمان ))
مرد جواني که مربي شنا و دارندۀ چندين مدال المپيک بود، به خدا اعتقادي نداشت.او چيزهايي را که دربارۀ خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي کرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن و همين براي شنا کافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطۀ تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايۀ بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد.
احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود !
روياي شيرين
پشت لبش تازه سبز شده بود و رويا پردازي اقتضاي سنش بود کمي خمير دندان روي مسواکش ماليد و شروع به مسواک زدن کرد به آينه مي نگريست و در اين فکر بود که امشب با چه رويايي به خواب برود موهاي سياه و دندان هاي سفيدش توجهش را به پيري جلب کردند...
پاسي از شب گذشته او همچنان به سقف مي نگرد تقريبا"تمام نقش هاي ممکن را بازي کرده بود و با هيجان به دنبال نقشي تازه مي گشت که خواب امانش را بريد ...
درس و دانشگاهش تمام شده و در شرکتي خصوصي کار مي کرد و تازه پدر شده بود بچه ها بزرگ تر مي شدند و او پير تر حالا ديگر نوه هايش تنها اميد هايش براي زندگي بودند ارشيا نوه آخري پيله کرده بود که بابابزرگ بابابزرگ نيگا کن چه نقاشي قشنگي کشيدم ...
نور خورشيد روي پلک هايش مي تابيد و و نسيم خنکي مي وزيد رويايي به اين زيبايي نديده بود چشمانش را باز کرد مي خواست از فرط شادي فرياد بزند که ديد ارشيا با يک نقاشي بالاي سرش ايستاده ...
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
دست همتون درد نكنه هم آموزنده بود و هم زيبا. ميشه لطفا يه كتابي در اين زمينه هم معرفي كنيد؟
خواهشا در خارج از ايران هم در دست رس باشه.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)