من بازم جا موندم
تازه عید هم نیستمخیلی بدید داستان نمی ذارید وقتی من می خوام برم می ذارید
امشب هم فکر نکنم وقت کنم بخونم
اشکال نداره بعد عید میام دوباره..پس فعلا![]()
من بازم جا موندم
تازه عید هم نیستمخیلی بدید داستان نمی ذارید وقتی من می خوام برم می ذارید
امشب هم فکر نکنم وقت کنم بخونم
اشکال نداره بعد عید میام دوباره..پس فعلا![]()
اینو خودم مینویسم .. داستان نیست .. فقس کمی میشه گفت شرح حاله ...
آخر سال ...
وقتی که میبینم سال داره تموم میشه .. میترسم برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم با اینکه کار اشتباهی نکردم .. ولی باز هم میترسم ... چون همه خوبی هام با یک اشتباه عوضی فرض شده بود ... امسال هم گذش عین سال های قبل ... ولی حس الانم عین همیشه نیست ... همیشه حداقل برای تعطیلات خوشحال بودم ولی الان ناراحتم و از هر فردا میترسم ... نمیدونم چرا .. واقعا نمیدونم ... ولی میترسم ... انگار که قراره فردا اتفاق بدی بیفته .. انگار که قراره کسی بمیره ... تا حالا هر چقدر به اینده فکر کردم ... غلط از اب در اومده ... شاید هم به خاطر همین دیدگاهم دارم بد فکر میکنم تا خوب در بیاد ... ولی نمیشه که ... اگه من همیشه اینجوری فکر کنم چطور لذت ببرم ؟ ... نمیدونم ... بچه که بودم فکر نمیکردم اینجوری بشم ... طرز فکرم اینطوری بشه ... ولی الان میبینم بهترین طرز فکر همینه .. حداقل بین هم سن و سال هام که اینطوریم ... من تا حالا هر کاری از دستم بر اومده برای همه کردم ولی اونا نه به غیر از یکیشون که اسمش آرمانه ... من یک جور هایی چند بعدی حرکت میکنم .. عین بقیه نیستم که فقط مثلا برم درس بخونم یا فقط برم تو کاره دیگه .. من تا حالا که با این روش احساس شکست نمیکنم ... همین رو هم ادامه میدم ... ولی اینجوری خوب هم هست برام ... چون من معتقدم انسان باید خودش رو مثل درخت از هر طرف پرورش بده و بزرگ بشه ... چون انسان فقط لایقه اینه ... البته شاید خیلی ها مخالف باشن ... ولی من معتقدم که اونا به دلیل ضعیف بودنشون این فرض رو میکنن ...
مثلا من یکیو میشناسم با اینکه داره تافل میخونه سر امتحان انگلیسی دبیرستان که چیزی نداره داره گرامر میخونه و این نشون دهنده ی ضعف وجود اونه ... البته فکر میکنن حسودی میکنم ولی نه . اینطور نیست ...
تا حالا شده بهترین دوستت رو از دست بدی اونم موقعی که قراره بری ملاقاتش ؟ برای من امسال اتفاق بد خیلی افتاد ... خوب هم افتاد که یکیش عاشق شدنمه ... البته میشه گفت یک طرفه شاید اون منو نشناسه ولی فکر نکنم ... کمی هم ترس از این عشق لعنتی دارم ... نکنه نتونم خودم رو اثبات کنم ؟ ... ولی اگه بتونم اثبات کنم که دیگه حرفی نیست ...
امسال سال تقریبا خوبی بود ... ولی نمیدونم چرا احساس بدی دارم ... نکنه من خودم رو لایق این سال خوب نمیبینم ؟ مگه من چمه ؟
این نوشته هم با ابهام تموم شد راستش برای خودم هم مبهمه ...
نظرتون راجع به این مشکل من چیه ؟
نوشین که داره میره بقیه چی؟بچه ها عید هستید یا منم طلاق بگیرم؟راستی من این داستان کوتاهی که گذاشتم موضوعش رو ازرمان خودم کش رفته بودم(فکر کنم کسایی که رانده شدگان رو خوندند فهمیدند) گفتم که یک داستان سرپایی در مورد روابط انسانها و بهداشت باید می نوشتم فکر کردم از جهت دیگه همون موضوع رو بنویسم اینبار با پایان بد(لایق داستانهای ایرانی!)دومی رو هم می ذارم با هم بخندیم هنوز باورم نمی شه منو مجبور به نوشتن این داستانها کردند اما دکتر...تازه وارد از اینکه گفتی آخرش رو می شه حدس زد معلومه موفق بودم چون داستانهای ایرانی با همون صفحه اول لو می رند
مهدی رفتی عید دیدنی؟آجیل ها رو پر کن جیبت واسه آبجی بیار!
شـوق زیـبایی در خوابگاه افـتاده بود.هر کس گـوشه ای مشغـول آماده سازی جشن تـولد بـود.یکی بادکنکها را فوت می کرد،یکی شمعها را روی کیک می چید،یکی جلوی آینه ایستاده بود و به خودش می رسید!سعید روی نردبام فلزی ایستاده بود و در حالی که اسم فرزین را با کاغذهای رنگی می برید تا به دیوار بچسباند، پرسید:(چطوری قراره بکشونیدش اینجا؟اونطور که میدونم تا عصر کلاس داره)فرید از آن طرف گفت:(یک بهانه ای پیدا می کنیم)مهیار در حالی که به کیک ناخونک می زد گفت:(هیچ بـهانه ای نمی تونه بچه خر خونی مثل فـرزین رو وسط روزخـونه بکـشونه!)فـرید خندید:(اونش با من!) مـحمد آخرین بادکنک را هم فوت کرد و به پارسا داد:(فکر نمی کنی بهتره از حالا بهانه تو پیدا کنی؟ تا چند دقیقه دیگه کارها تموم می شه همه هم که اومدند)سعید هم از نردبام پایین آمد:(راست می گـی من و پدرام هم عصرکـار داریم یک جـوری بشه لااقـل تا ساعت شش جـشن تموم بـشه ما بریم)علی و امیـر هم در حالی که وارد اتاق می شدند،موافقت خود را اعلام کردند:(آره ما هـم باید تا ساعت هفت بریم شام دعوتیم)فرید موبایل را از جیبش در آورد:(خیلی خوب... خیلی خوب بفرمایید...بهانه رو حال کنید)و زنگ زد:(الو فرزین...می دونم می دونم...نه قطع نکن خیلی مهمه...می تونی همین حالا به خونه بیـایی؟گفتم می دونم کلاس داری اما...بایـد بیایی)و ناگـهان حالت چهـره و صدایش تغیـیر کرد(بابات اومده...همه چیز رو فهمیده حالا هم داره محمد رو می کشه!)بچه ها بناگه به خنده افتادند.فرید از ترس لـو رفتن دستش را جـلوی گوشی گذاشت و با خشم به آنها اشاره داد ساکت باشند.هـر کس به طریقی جلوی دهانش را گرفـت و فـرید بدون خارج شدن از حس ادامه داد(چه بدونم چطـور شده؟ظاهـراً به علی زنگ زده در مورد کرایه خوابگاه تو بپرسه اونم لو داده...ای بابا این حرفها رو ول کن بابات حرف حالیـش نمی شه که!زود بـیا توضیح بده وگـرنه یا پلـیس میاد یا آمبولانس!)و قـطع کـرد.بناگه سـالن با صدای خنده های کنترل شده پر شد. تمام کارها تمام شده بود و همه در لباسهای شیک و عطراگین نشسته،منتظر بودند.در آخر پدرام تحمل نکرد و پـرسید (فکر نمی کنـید خـیلی دیر کرده؟بـرای کسی که باباش داره هم اتاقـی شو می کشه نیم ساعت زمان زیادی!)سعید گفت(راست می گی،فرید بردار یک زنگی بزن ببین کجا موند؟)فرید غرید: (چی بگم؟بگم بابات قـاتل شد دیگه لازم نـیست بیایی؟)همه هـم صدا داد زدند(اَه شوخی دیگـه بسه!) فریـد ترسید و با عجله زنگ زد. مـدت زیادی طول کشید تا اینکه شخص ناشناسی گوشی را بـرداشت. فرید بـا تعجـب پرسید:(فـرزین؟)مرد جـواب داد:(شما از اقـوامش هستید؟)(نه دوستشـم)(راستش آقای بهایی تصادف کردند من اونو بیمارسـتان آوردم و در...)صدای فرید به لرز افتاد:(چی شده؟)صدای مرد گرفته شد:(سرعتش خیلی بالا بود غیر از خودش دو تا ماشین دیگه رو هم چپ کرده...)صـدا در گلوی فریـد شکست:(حالا حالش چطوره؟)مرد مدتی مکث کرد.دنیا بر سر فرید چرخید.بقیه هم بـا نگرانی از جـا بلـند شـدند و دورش حلقـه زدنـد(چی شده فـرید؟)مـرد جواب داد(هیچکس از این تصادف زنـده نمونده حتی از اون دو ماشـین یکی سرویس بچـه های دبستانی بوده و...)فـرید دیگر نتوانست گوشی را بالا نگه دارد.دستش افتاد اما نگاهش بالا رفت و بر اسم فرزین نوشته شده بر دیوار افتاد... ((تولدت مبارک))
Last edited by western; 19-03-2008 at 05:37.
با سلام خدمت همگی!
خدمت خانم محترم وسترن، عرض کنم که این داستانهای شما خوبن؛ یعنی جزییات خوب نمایش داده میشن و حوادث هم خوب بیان میشن، اما تو این داستان یه مقدار اغراق آمیز شما اون رو بیان کرده بودین، یعنی جزییات حادثه رو بیش از حد نشون داده بودین، مثل تصادف که نوشته بودین دو تا ماشین دیگه هم چپ کردن و سرویس بچه ها، حالا اگه سرویس بچه ها اتوبوس بوده، پس باید پسره با تانک تو خیابونا می رفته که بتونه اوتوبوس رو چپ کنه! بعدش هم تعدد شخصیتهاش یه مقدار زیاد بود که خب، البته چاره هم براش نبوده...
من نظر شخصیم اینه که داستان کوتاه نباید فقط یک بار خواندنی باشه؛ هرچند خیلی هاشون اینطورین؛ ولی حداقلش باید خواننده رو توی موقعیت و حس جدید قرار بده و بهش یه چیز جدیدی یاد بده... البته خیلی سخته نوشتن چیزی که هم کوتاه باشه و هم قشنگ، چون اونجوری دیگه نمیشه اسم داستان کوتاه رو روش گذاشت و باید بهش گفت قطعه ادبی.
در ضمن اگه ایدی من خیلی مسخره ببخشید، ولی خب خودم رو ترجیح دادم ناشناس باقی بزارم تا بر حس شهرت طلبیم غلبه کنم و هر جایی مشخصاتم رو لو ندم. اما خب می تونین دکتر ارفریرن،دکتر لاست، دکتر لوزمیگ و یا دکتر انزوفاسن صدام کنین!!!
اسمم هست سعید.
در ضمن من یه خواهشی هم که از خانم وسترن (چون ظاهراً ایشون از بقیه فعال ترن) و همچنین بقیه دوستان دارم، اینه که خواهشاً این نوشته های مارو بخونند و نقد کنند، چون الان وقتی میخام دست به قلم بشم، دلم میگه نه؛ چون دوست دارم ببینم آثار قبلیم در چه حد و سطحی بوده و نظر محترم بقیه؛ حالا امیدوارم که انتظاراتم از تاپیک برآورده بشه...
از اینکه در اخرین روزهای سال با همچین فوروم و تاپیکی اشنا شدم خیلی خوشحالم. سال نو رو به همتون تبریک عرض می کنم و مطمئن باشید من برخلاف بقیه، با ایرانسل 24 ساعته تو این تاپیک هستم! این شما و این هم نوشته ای مسخره که من درباره سال جدید نوشتم، چون دیدم برای سال جدید چیزی تو چنته باید داشته باشیم! خواهشاً نظر بدین:
سال جدید دارد می آید، اما من دلم مرده است...
دلم به یک خانه تکانی احتیاج دارد...
در این یکسالی که بر من گذشته، قبل و روحم پر از زنگار و آلودگی گردیده، اما من با زرنگی خاصی، به نظافت جسم و زندان درون خودم بسنده نموده ام.
آه! صد افسوس! من از این عاداتی که مثل خوره به جانم افتاده و امسالی که گذشت را نیز، مانند قبل برای من تاریک و تار جلوه داد و زندگی خودم را در مقابل چشمانم سوزاند، متنفر شده ام.
گاه دلم می خواهد همه این کنه هایی را که به من چسبیده اند و ثانیه ای من را راحت نمی گذارند، از روح خودم جدا کنم؛ اما حیف که دیگر چیز دیگری برایم نمی ماند؛ هویت و حقیقت من را اکنون همین کنه ها، همین اشتباهات، همین دردها و همین خوره ها تشکیل داده اند...
اما می دانم؛ خوب می دانم. این حرفها و ناله ها و رجزها و نفرین زمین و زمان، هیچ چیزی را حل نخواهد کرد. چندین سال آزگار است که همین چیزها را عمیقاً تجربه کرده ام و به بیهوده بودن آن پی برده ام. این غرزدنها و فریادها، بیش از هر چیزی، همان اندک اعمال نیک مرا نیز در نظرم تباه جلوه داد و امید را در مقابل چشمانم، از دست رفته تلقی کرد...
چه بخواهم، چه نخواهم، سالی دیگر بر من گذشته؛ از کجا معلوم که من همان آدم قبلی باشم؟! اگر تمام سلولهای بدنم، چندین و چند بار مرده اند و زنده شده اند، پس چرا سلولهای مغزم اینگونه نباشند؟
من به کودک درونی خود مجال رشد نداده ام. کودکی که می توانست، تمام دغدغه ها و دردهای من را با رفتارهای بچه گانه اش، با قضاوتهای عجولانه اش، با ساده اندیشی و خام بودنش، بکاهد و اندکی از اضطراب ودلهره درونی کم کند.
من از این زمانه آخرالزمان می ترسم. من از دیگران می ترسم. من حتی دیگر از خودم و هیولای خودم می ترسم. من از همه چیز می ترسم. من از خداوند می ترسم...
این حس ترس در من جاودانه شده و انگار دیگر رجا در من مرده؛ انگار تلقینات شیطان مثمر ثمر واقع شده.
کاش تنها همین بود! تمام زندگی ام پر شده از یکدستی و بی تفاوتی؛ مصداق زندگی من و یا ماهای کنونی، شباهت تضادهاست. آخر دیگر تفاوتی نمانده که دلم را به آن خوش کنم: تفاوت شب با روز، خوب با بد، نیکوکار با ستمکار، عشق با شهوت، انسان با حیوان...
من هیچ وقت نخواسته ام با این حرفها، خاطر کسی را مکدر کنم، چرا که این حرفها مربوط به بعد درونی من است. ولی خب دلم می خواهد تنها تفاوتی که در زندگی برایم مانده و آن تفاوت بعد درونی و بیرونی من است، در نظر دیگران آشکار سازم؛ شاید آنها اندکی امیدوارتر شوند!
من این حرفها را به این امید می نویسم که شاید از ذهنم به کاغذ منتقل شوند؛ بلکه به نوعی از افکار و مغز من جدا شوند، تا بتوانم این امید را داشته باشم که با دلی سبکبار و بی تلاطم، به سوی معبود همیشگی سفر کنم...
با سلام خدمت همگی!
خدمت خانم محترم وسترن، عرض کنم که این داستانهای شما خوبن؛ یعنی جزییات خوب نمایش داده میشن و حوادث هم خوب بیان میشن، اما تو این داستان یه مقدار اغراق آمیز شما اون رو بیان کرده بودین، یعنی جزییات حادثه رو بیش از حد نشون داده بودین، مثل تصادف که نوشته بودین دو تا ماشین دیگه هم چپ کردن و سرویس بچه ها، حالا اگه سرویس بچه ها اتوبوس بوده، پس باید پسره با تانک تو خیابونا می رفته که بتونه اوتوبوس رو چپ کنه! بعدش هم تعدد شخصیتهاش یه مقدار زیاد بود که خب، البته چاره هم براش نبوده...
من نظر شخصیم اینه که داستان کوتاه نباید فقط یک بار خواندنی باشه؛ هرچند خیلی هاشون اینطورین؛ ولی حداقلش باید خواننده رو توی موقعیت و حس جدید قرار بده و بهش یه چیز جدیدی یاد بده... البته خیلی سخته نوشتن چیزی که هم کوتاه باشه و هم قشنگ، چون اونجوری دیگه نمیشه اسم داستان کوتاه رو روش گذاشت و باید بهش گفت قطعه ادبی.
در ضمن اگه ایدی من خیلی مسخره ببخشید، ولی خب خودم رو ترجیح دادم ناشناس باقی بزارم تا بر حس شهرت طلبیم غلبه کنم و هر جایی مشخصاتم رو لو ندم. اما خب می تونین دکتر ارفریرن،دکتر لاست، دکتر لوزمیگ و یا دکتر انزوفاسن صدام کنین!!!
اسمم هست سعید.
در ضمن من یه خواهشی هم که از خانم وسترن (چون ظاهراً ایشون از بقیه فعال ترن) و همچنین بقیه دوستان دارم، اینه که خواهشاً این نوشته های مارو بخونند و نقد کنند، چون الان وقتی میخام دست به قلم بشم، دلم میگه نه؛ چون دوست دارم ببینم آثار قبلیم در چه حد و سطحی بوده و نظر محترم بقیه؛ حالا امیدوارم که انتظاراتم از تاپیک برآورده بشه...
از اینکه در اخرین روزهای سال با همچین فوروم و تاپیکی اشنا شدم خیلی خوشحالم. سال نو رو به همتون تبریک عرض می کنم و مطمئن باشید من برخلاف بقیه، با ایرانسل 24 ساعته تو این تاپیک هستم! این شما و این هم نوشته ای مسخره که من درباره سال جدید نوشتم، چون دیدم برای سال جدید چیزی تو چنته باید داشته باشیم! خواهشاً نظر بدین:
سال جدید دارد می آید، اما من دلم مرده است...
دلم به یک خانه تکانی احتیاج دارد...
در این یکسالی که بر من گذشته، قبل و روحم پر از زنگار و آلودگی گردیده، اما من با زرنگی خاصی، به نظافت جسم و زندان درون خودم بسنده نموده ام.
آه! صد افسوس! من از این عاداتی که مثل خوره به جانم افتاده و امسالی که گذشت را نیز، مانند قبل برای من تاریک و تار جلوه داد و زندگی خودم را در مقابل چشمانم سوزاند، متنفر شده ام.
گاه دلم می خواهد همه این کنه هایی را که به من چسبیده اند و ثانیه ای من را راحت نمی گذارند، از روح خودم جدا کنم؛ اما حیف که دیگر چیز دیگری برایم نمی ماند؛ هویت و حقیقت من را اکنون همین کنه ها، همین اشتباهات، همین دردها و همین خوره ها تشکیل داده اند...
اما می دانم؛ خوب می دانم. این حرفها و ناله ها و رجزها و نفرین زمین و زمان، هیچ چیزی را حل نخواهد کرد. چندین سال آزگار است که همین چیزها را عمیقاً تجربه کرده ام و به بیهوده بودن آن پی برده ام. این غرزدنها و فریادها، بیش از هر چیزی، همان اندک اعمال نیک مرا نیز در نظرم تباه جلوه داد و امید را در مقابل چشمانم، از دست رفته تلقی کرد...
چه بخواهم، چه نخواهم، سالی دیگر بر من گذشته؛ از کجا معلوم که من همان آدم قبلی باشم؟! اگر تمام سلولهای بدنم، چندین و چند بار مرده اند و زنده شده اند، پس چرا سلولهای مغزم اینگونه نباشند؟
من به کودک درونی خود مجال رشد نداده ام. کودکی که می توانست، تمام دغدغه ها و دردهای من را با رفتارهای بچه گانه اش، با قضاوتهای عجولانه اش، با ساده اندیشی و خام بودنش، بکاهد و اندکی از اضطراب ودلهره درونی کم کند.
من از این زمانه آخرالزمان می ترسم. من از دیگران می ترسم. من حتی دیگر از خودم و هیولای خودم می ترسم. من از همه چیز می ترسم. من از خداوند می ترسم...
این حس ترس در من جاودانه شده و انگار دیگر رجا در من مرده؛ انگار تلقینات شیطان مثمر ثمر واقع شده.
کاش تنها همین بود! تمام زندگی ام پر شده از یکدستی و بی تفاوتی؛ مصداق زندگی من و یا ماهای کنونی، شباهت تضادهاست. آخر دیگر تفاوتی نمانده که دلم را به آن خوش کنم: تفاوت شب با روز، خوب با بد، نیکوکار با ستمکار، عشق با شهوت، انسان با حیوان...
من هیچ وقت نخواسته ام با این حرفها، خاطر کسی را مکدر کنم، چرا که این حرفها مربوط به بعد درونی من است. ولی خب دلم می خواهد تنها تفاوتی که در زندگی برایم مانده و آن تفاوت بعد درونی و بیرونی من است، در نظر دیگران آشکار سازم؛ شاید آنها اندکی امیدوارتر شوند!
من این حرفها را به این امید می نویسم که شاید از ذهنم به کاغذ منتقل شوند؛ بلکه به نوعی از افکار و مغز من جدا شوند، تا بتوانم این امید را داشته باشم که با دلی سبکبار و بی تلاطم، به سوی معبود همیشگی سفر کنم...
دوستان محترم، اینا چندا تا فایل متنی راجع به چگونگی نوشتن داستان کوتاه هستش با حجم 92 کیلو بایت. امیدوارم که تو ایام عید بخونید و حالش رو ببرید:
1-چگونه داستان کوتاه بنویسیم
2-ماهیت داستان نویسی
3- راز نوشتن داستانهای کوتاه بزرگ
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Last edited by dr.zuwiegen; 19-03-2008 at 09:16.
وسترن خیلی قشنگ بود ....
یاد یک ماجرا شبیه این افتادم ...
دوست عزیز دکتر ....
نوشته هات خوبن ولی صمیمیتی توشون نیست .. شاید هم من نمیتونم بیان کنم چی نیست ... ولی از کلماتی استفاده کردید که درکش سخته ... و خواننده زده میشه ...
وسترن جون.....يعني چي كه تو ميشيني داستانهاي خواهر منو مسخره ميكني....؟! خوشت مياد من داستانهاي داداش تو رو مسخره كنم...؟!!!
ولي خداييش داستانت قشنگ بود....فقط ميدوني نظرم چيه...داستانت رو اگه آدم همين جوري بخونه خيلي به نظرش نمياد...امّآ تو اصلاً انگار با اين ذهنيّت كه سطح اين داستان بايد با بقيّهي كارم فرق بكنه نوشتي.....يه جوري از كارات ميگفتي آدم ميترسيد بخونتشون...به اين قشنگين كه خب....!
البتّه به نظرم هنوزم دير نشده....اگه دلت ميخواد ميتوني پستهاتو ويرايش كني و اسم همهي شخصيّتهاتو خارجي كني....شايد تو هم مثل ما به نظرت اومد كه چقدر كارات قشنگن....!
بابت آجيل و اينا هم خيالت تخت...!![]()
دكتر....يعني سعيد جان....يه خواهشي بكنم....؟...قبل از اينكه راجع به داستانات بگم....ميخوام خواهش كنم يه كمي راحت تر حرف بزن....چرا اين قدر معذّبي....؟راحت باش...كسي كاريت نداره كه....اين جوري خودتم احساس بهتري خواهي داشت....! باور كن!
راجع به كاراتم به نظرم يه كمي زيادي تو نخ كافكا يا همون صادق هدايت كه گفتي هستي....به غير از يكي دو تا كارت....به نظرم تو بقيّشون همش از يه سبك و يه سري لغات و يه طرز فكر استفاده ميكني....من خودم تمام كارات رو تا آخر خوندم....امّا به قول beny_Nvidia به نظرم هر كسي حوصلش نياد كه تا آخر بخونه....
ببخشيد كه دارم همين جوري نظرمو ميگم....چون گفتي دارم ميگم....
.
.
.
راستيbeny_Nvidia عزيز...يه بار ديگه هم بابت اون تاپيك شرمنده......اشتباه از من بود....نبايد يادم ميرفت.....يه دنيا معذرت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)