می اندیشم ...
همین روزهاست كه شكل ایرانی شوم !
بی تفاوت ...
سرد ...
خالی از احساس
می اندیشم ...
همین روزهاست كه شكل ایرانی شوم !
بی تفاوت ...
سرد ...
خالی از احساس
دستت را بده
باید دنبال خیابان های فراری بدویم
بازی نیست
یک روز هم برمی گردیم و می بینیم
مرا بلعیده این آسفالت
و تو بی نفس
دود سیگارت را توی چشم های آسمان فوت می کنی
دستم را ول نکن
باید نرده ها را باهم بپریم
نه ....بازی نیست
یک روز هم قوزک پای ما گیر می کند
به اخمی که شلیک می شود
وصیت زنده ماندنم است
اگر مردیم که هیچ
"به نام ما
دستم را پیش خودت نگه دار"
سپیده سیاوشی
اگر دوریــــــــــم، اگر نزدیــــــــــک
بیا با هم بگرییم، ای چو من تاریک
. . .
به سراغ من اگر می آیی، تند و آهسته چه فرقی دارد؟
تو همان طور که دلت خواست بیا، مثل سهراب دگر، جنس تنهایی من چینی نیست که ترک بر دارد،
جنس آهن شده است چینی نازک تنهایی من، تو فقط زود بیا . . .
دلم با عشق تو عاشق ترین شد
تمام لحظه هایم بهترین شد
ولی بی مهریت كار دلم ساخت
دل تنـــــــــــــــــهای من تن تنـــــــــــــــــها ترین شد...
بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم
هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم
روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد
بعد از این سوز به هر سوزه جهان می خندم
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته به آن می خندم
راستی کسی میدونه این شعر از کیه؟ ( اگه نه این سوال رو از کجا باید بپرسم؟)
و حدس می زنم شبی مرا جواب میکنی
و قصر کوچک دل مرا خراب میکنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب میکنی
من از کنار پنجره تو را نگاه میکنم
و تو به نامدیگری مرا خطاب می کنی
چه ساده در ازای یک نگاه پاک و ماندنی
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میکنی
به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام
تو کمتر از غریبه ای مرا حساب میکنی
و کاش گفته بودی از همان نگاه اولت
که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی
روزگاری رفت و مردی
برنخاست
زین خراب آباد گردی برنخاست
دشمنان را دشمنی پیدا نشد
دوستان را همنبردی برنخاست
هر که چون من گرمخویی پیشه
کرد
از دلش جز آه سردی برنخاست
صد ندا دادیم دشمن سر رسید
از میان جمع فردی برنخاست
درد از درمان گذشت و هیچ کس
از پی درمان دردی برنخاست
وَرَقـــ مــے زنــــمـ دفــتــرِ عمـــرِ ڪوتـــآهَــمو
پـــآره مــے ڪـنــم روزآیــِ زشـــتُـ سیــآهَمــو
یــــﮧ صــــفحــﮧ ـے سفــیدِ سفــــید بـــآز مــے ڪنــمـ از دفــتـــر
لبخــــند مــے زنـمــُ مــےگــمـ: چـــﮧ روزایــے ڪـِـﮧ از دســتـ رفــتـ
وســـطــِ صــفحـــﮧ بــآ خــطـِ درشـــتـ مــےنویــســـَمــ:
یـــﮧشـــروعـــِ جدیـــــد
و دوباره آغــــــاز مے ڪنم
از ارتفاع خدا سقوط کرده بودم
از ارتفاع خدا !
بی آنکه سیبی
وسوسه ی دهانم را چشیده باشد .
من روزه ی نان گندم گرفته ام
و از ترس شباهت به آدم
روی دو پا راه نمی روم
فقط گاهی ،
با صدای نی لبکی
که از آسمان هفتم نواخته می شود
آرام می رقصم .
با احتیاط آنکه
شبیه حوا نشوم .
گفتند : خدا در توست
اما اینجا هیچ نردبانی پیدا نمی شود
که به ارتفاع من برسد .
گفتند : تو خاکی
ایستادم برابر باد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)