طبيبا بس کن اين درمان ، من بيمارم
مرا ديگر به حال خويشتن بگذار، مي ميرم
دمادم مي شوم کاهيده تر، زين عشق جانفرسا
زمن شوييد دست اي دوستان، کاين بار، مي ميرم
ندارم تاب ديدارت ، که با آن شعله مي سوزم
نمي خواهم ترا بينم،کز آن ديدار مي ميرم
من ديوانه را بگذار تا با خود سخن گويم
به شهر غم غريبم ، روي بر ديوار مي ميرم
گل خودروي اين دشتم، نه گلکاري نه گلچيني
به خواري عاقبت در گوشه اي ، چون خار مي ميرم
شکفتم بي هوس ، بر شاخه ي لرزان عمر اما
چنان نازک دلم ، کاخر به يک رگبار مي ميرم
هزران قصه گفتم، شاهکار شعر من
داني چه باشد؟ آن که من لب بسته از گفتار مي ميرم
سخن هايم گرامي تر ز دُرّ باشد و ليکن خود
چه بي قدر آمدم دنيا ، چه بي مقدار مي ميرم
زدست حاسدان و دوستان سود جو اکنون
چنان عزلت گشتم، که بي غمخوار مي ميرم
ز خود زين رنج بيزارم که با اين خلق مأنوسم
به خود زين درد مي پيچم که دور از يار مي ميرم