تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 28 از 41 اولاول ... 1824252627282930313238 ... آخرآخر
نمايش نتايج 271 به 280 از 402

نام تاپيک: ریشه ضرب المثل های پارسی

  1. #271
    Banned
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    58

    پيش فرض

    سلام
    ايرادي نيست.ولي نميتونم قبول كنم كه اين ماله زمان پيامبر بوده..چون يه ضربالمثل فارسيه.خيلي چيزارو دوروغكي به داستانهاي پيامبر تبديل ميكنن..اين چاه كندن هم يه جور تله گذاري واسه شكار بوده...البته در مورد معني كه گفتي منم قبول دارم ولي داستانش؟؟؟....i don't know
    با تشكر..دبه كردن فراموش نشه

  2. #272
    Banned امگا's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2006
    محل سكونت
    france
    پست ها
    150

    پيش فرض

    فكر كنم اين دبه كردن يه جور چيزي مثله جر زدن تو بازي و اين حرفها باشه.ولي داستانش رو منم كنجكاوم بدونم

  3. #273
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 روي يخ گرد و خاك بلند نكن

    وقتي كسي بيخود و بي‌جهت بهانه بگيرد اين مثل را مي‌گويند.

    روزهاي آخر زمستان بود و هنوز كوه‌‌ها برف داشت و يخبندان بود، چوپاني بز لاغر و لنگي را كه نمي‌توانست از كوره ‌راه‌هاي يخ بسته كوه بگذرد در سر «چفت»(آغل) گذاشت تا حيوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر كه مي‌شد و چوپان گله را از صحرا و كوه مي‌آورد اين بز هم مي‌رفت توي رمه و قاطي آنها مي‌شد و شب را در «چفت» مي‌خوابيد. يك روز كه بز داشت دور و بر چفت مي‌چريد و سگ‌‌ها هم آن طرف خوابيده بودند يك گرگ داشت از آنجا رد مي‌شد و بز را ديد اما جرأت نكرد به او حمله كند چون مي‌دانست كه سگ‌هاي ده امانش نمي‌دهند. ناچار فكري كرد و آرام‌آرام پيش بز آمد و خيلي يواش‌ و آهسته بز را صدا كرد. بز گفت: «چيه؟ چه مي‌خواهي؟» گرگ گفت: «اينجا نچر» بز گفت: «براي چه؟» گرگ گفت: «ميداني چون ديدم تو خيلي لاغري دلم به رحم آمد خواستم راهي به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوي» بز با خودش گفت: «شايد هم گرگ راست بگويد بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از اين لاغري و بيحالي بيرون بيايم» بعد از گرگ پرسيد: «خب بگو ببينم چطور من مي‌تونم چاق بشم؟» گرگ گفت: «اين زمين، زمين وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمي‌كند، راهش هم اينست كه بروي بالاي آن كوه كه من الان از آنجا مي‌آيم و از علف‌هاي سبز و تر و تازه آنجا بخوري من هم دارم مي‌روم به سفر!» بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر مي‌رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمي صبر كنم وقتي گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.

    گرگ كه بز را در فكر ديد فهميد كه حيله‌اش گرفته، از بز خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمين كرد. بز هم كه ديد گرگ راهش را گرفت و رفت خيالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توي راه يك مرتبه ديد كه اي دل غافل گرگه دارد دنبالش مي‌آيد. بز فكري كرد و ايستاد تا گرگ به او رسيد. بز گفت: «مي‌دانم كه مي‌خواهي مرا بخوري، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگيم سير شده‌ام، فقط از تو مي‌خواهم كه كمي صبر كني تا بالاي كوه برسيم و آنجا مرا بخوري، چون كه اگر بخواهي اينجا مرا بخوري نزديك ده است و از سر و صدا و جيغ من سگ‌‌ها مي‌آيند و نمي‌گذارند مرا بخوري آن وقت، هم تو چيزي گيرت نمي‌آيد و هم من اين وسط نفله مي‌شوم اگر جيغ هم نكشم نمي‌شود آخر جان است بادمجان كه نيست!» گرگ ديد نه بابا بز هم حرف ناحسابي نمي‌زند. خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه ديد نزديك است بالاي كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «يخ سرگرد نده» بز كه فهميد گرگ دنبال بهانه است با مهرباني گفت: «اي گرگ من كه مي‌دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه مي‌داني هرچه به قله كوه برسيم امن‌تر است پس چرا عجله مي‌كني من كه گفتم از زنده بودن سير شدم وگرنه همان پايين كوه جيغ مي‌كشيدم و سگ‌‌ها به سرعت مي‌ريختند». گرگ گفت: «آخه كمي يواش برو، گرد و خاك نكن نزديكه چشماي من كور بشه». بز گفت: «آي گرگ! روي يخ راه رفتن كه گرد نداره، بيجا بهانه نگير» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.

    اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ‌هاي ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بيايند و هرچند قدمي كه مي‌رفت نگاهي به پشت سرش مي‌كرد بز هم كه مي‌دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتي بود تا فرار كند. تا اينكه وقتي باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهايش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ‌هاي گله هم افتادند دنبال گرگ و فراريش دادند. بز با خودش عهد كرد كه ديگر به حرف ديگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگيرد. فرداي آن روز همان گرگ بز را ديد كه باز در جاي ديروزي مي‌چرد. با خودش گفت: «اينجا گرگ زياد است او كه مرا نمي‌شناسد مي‌روم پيشش شايد امروز او را گول بزنم ولي ديگر به او مجال نمي‌دهم كه فرار كند».

    با اين فكر رفت پيش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمي زد كه مثلاً گرگ را نمي‌شناسد. گرگ گفت: «آهاي بز! اينجا ملك وقفه، بهتره اينجا نچري بري جاي ديگه». بز گفت: «من حرف تو را باور نمي‌كنم مگر به يك شرط، اگر شرط مرا قبول كني آن وقت هر جا كه بگي ميرم» گرگ گفت: «شرط تو چيه؟» بز گفت: «اگر حاضر بشي و بري روي آن تنور گرم و دو دستت را يك بار در لب آن به زمين بزني و قسم بخوري كه اين ملك وقفي است آن وقت من حرفت را باور مي‌كنم». گرگ گفت: «خب اينكه كاري نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زير چشمي هم اطراف را مي‌پاييد كه نكند سگ‌‌ها يك مرتبه به او حمله كنند غافل از اينكه يك سگ قوي بزرگ داخل تنور خوابيده است همين كه رفت سر تنور و دست‌هايش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگي كه توي تنور خوابيده بود از خواب بيدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ‌هاي ده هم رسيدند و او را پاره‌پاره كردند.

  4. #274
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 بيل منو نسوني ‌ها!...

    يك روز مردي در زراعت خود مشغول آبياري بود، مردي را ديد كه سوار بر اسب از نزديك زمينش مي‌گذرد.

    برزگر بيخود مرد سواره را صدا كرد و گفت: «بيل منه نسوني ‌ها!...» سوار پرسيد: «مگه بيل تو به چه دردي مي‌خوره؟» برزگر ساده‌لوح گفت: «اگر بيل منو به آهنگري بدي برات نعل اسبي درست مي‌كنه»

    سوار وقتي كه ديد برزگر آدم صاف و ساده‌اي است و تنش مي‌خارد از اسب پياده شد و يك كتك جانانه به او زد و بيلش را هم ازش گرفت و رفت.

  5. #275
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 استاد علم! اين يكي را بكش قلم!

    مرد خياطي پارجه مشتري را كه برش مي‌كرد تك قيچي و اضافه مانده پارچه را پس‌انداز مي‌كرد و به صاحبانش نمي‌داد.

    شبي در خواب ديد روز قيامت شده و او را زير علم دادخواهي برده‌اند و مشتري‌هاي او دارند با قيچي آتشين گوشت و پوست او را مي‌برند و مي‌برند از خواب پريد و با خودش عهد كرد كه ديگر اين كار را نكند و باقيمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد.

    فردا به شاگردش سفارش كرد كه هر وقت ديدي من تكه‌هاي پارچه را برمي‌دارم تو بگو: «استا، علم» .

    از قضا روزي يك پارچه گرانقيمت آوردند كه به تكه‌هاي آن طمع كرد هرچه كرد ديد نمي‌تواند از اين يكي بگذرد همين كه برداشت شاگرد گفت: «استا، علم» استا گفت: «اين يكي را بكش قلم!»


    روايت دوم


    علم علم، درد ورم ـ زري كه نبود توي علم!

    خياطي بود كه قسمتي از پارچه‌هاي مردم را موقعي كه رخت و لباس براشان مي‌دوخت برمي‌داشت و وقتي كه زياد مي‌شد پوشاكي درست مي‌كرد و مي‌فروخت.

    شبي در عالم خواب ديد كه مرده و جلو تابوتش علم‌هاي همه رنگ در حركت است و به او مي‌گويند: «اين علم‌ها از پارچه‌هايي است كه موقع خياطي دزديدي» بعد از تقلا و پيچ و تاب زياد از خواب بيدار شد و پشيمان از كرده‌هاي گذشته با خودش عهد كرد كه ديگر دزدي نكند.

    وقتي هم به دكان رفت به شاگردش سپرد كه: «هر وقت خواستم از پارچه مردم ببرم و بدزدم تو بگو: «علم علم» تا من دست از دزدي بردارم».

    اتفاقاً زد و يك پارچه زربفتي پيش خياط آوردند. خياط كه چشمش به پارچه زري گران‌قيمت افتاد عهدي كه با خودش كرده بود يادش رفت و قيچي را برداشت تا يك تكه از آن را بچيند و براي خودش بردارد .

    شاگرد كه استاد را مي‌پاييد گفت: «علم علم» استاد اعتنايي به حرف او نكرد. شاگرد اين دفعه با فرياد گفت: «استا، علم علم»

    خياط از فرياد شاگرد اوقاتش خيلي تلخ شد و داد زد: «چه خبرته! علم علم و درد ورم ـ زري كه نبود توي علم!»

  6. این کاربر از Dash Ashki بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #276
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 دره، آي ملا! دوباره بسم‌الله

    ملايي با درويشي همكار و شريك بود به هر منزلي كه مي‌رفتند موقع ناهار يا شام ملا كمي كه مي‌خورد دست از غذا مي‌كشيد و مي‌گفت: «الحمدلله» درويش بيچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالي بود و مجبور مي‌شد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درويش به ملا گفت كه: «رفيق اين كار خوبي نيست، تو زود دست مي‌كشي من گرسنه مي‌مانم» اما ملا اين عادت از سرش نمي‌افتاد. درويش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالي بدهد. يك روز كه از دهي به ده ديگر مي‌رفتند در دره خلوتي او را گرفت و با تبرزينش تا جايي كه مي‌خورد زد تا بيهوش شد. ملا وقتي به هوش آمد درويش گفت: «مبادا بعد از اين سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشي و مرا گرسنه بگذاري». ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از اين تا درويش دست نكشيده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزي ملا سر قول و قرارش بود تا اينكه روزي ملا به عادت قديم وسط غذا خوردن دست از غذا كشيد و الحمدالله گفت: درويش رو كرد به ملا و گفت: «آي دره دكي ملا»1 ملا كه قول و قرارش با درويش و كتكي كه توي دره خورده بود يادش آمد زود گفت: «بله قربان تازه دن بسم‌الله»2 و دوباره شروع به خوردن كرد.


    ۱- كتكي كه تو دره خوردي يادت بياد .

    ۲- بله قربان دوباره بسم الله

  8. #277
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 نه مي‌خواهم خدا گوساله را به همسايه‌ام بدهد و نه ماده گاو را به من

    اين مثل را براي مردم حسود مي‌آورند و مي‌گويند:

    زني كه هميشه به همسايه‌ها و ديگران حسودي مي‌كرد و از اين بابت خيلي هم عذاب مي‌كشيد، روزي به درگاه خداوند متعال ناليد و از او يك ماده گاو درخواست كرد. همسايه‌اي كه شاهد تقاضاي او بود، گفت: «چون تو خيلي حسودي، خدا به تو گاو نمي‌دهد، مگر از خدا بخواهي كه اول گوساله‌اي به همسايه‌ات بدهد و بعد ماده گاوي به تو». زن حسود در جواب گفت: «حالا كه اينطور است، نه مي‌خوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما ديگوا به من».

  9. #278
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 ديزي مي‌غلطد درش را پيدا مي‌كند

    اين مثل مترادف است با مثل فارسي «كور كور را مي‌جويد آب گودال را» و هر وقت دو نفر همديگر را پيدا مي‌كنند و با هم دمخور و مأنوس مي‌شوند مردم درباره آنان اين مثل را مي‌زنند.

    در زمان‌هاي بسيار قديم در آذربايجان دو خانواده بودند كه يكي از آنها يك دختر داشت به اسم «چؤلمك»(دیزی) و ديگري يك پسر داشت به اسم «دوواق»(در دیزی) كه اين دو عاشق و خاطرخواه هم بودند. اما چون بين آن دو خانواده دشمني ايلي و طايفه‌اي بود اين پسر و دختر نمي‌توانستند به هم برسند. تا اينكه «دوواق» از عشق «چؤلمك» سر به كوه و بيابان گذاشت.

    عاقبت روزي از روزها قضا و قدر «چؤلمك» را به وصال «دوواق» رساند و اين دو تا به هم رسيدند.


    روايت دوم


    ديزي غلتيده درش را پيدا كرده


    اين مثل در موردي گفته مي‌شود كه دو نفر از حيث اخلاق و رفتار با هم خيلي جور دربيايند.

    در زمان‌هاي قديم مردي عالم و دانا به شهري مي‌رفت. در راه يك مرد عامي با او همراه شد. مرد دانا از او پرسيد: تو مرا خواهي برد يا من ترا؟ مرد فكري كرد و گفت: «چه سؤال احمقانه‌اي اينكه ديگر من و تو ندارد. هر دو داريم مي‌رويم. دانشمند خاموش شد. پس از طي مقداري راه به قبرستاني رسيدند. دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسيد: اينها مرده‌اند يا زنده‌اند؟ دومي باز سري جنباند و گفت: خب مي‌بيني كه همه مرده‌اند. اگر زنده بودند كه پا مي‌شدند و مي‌رفتند خانه‌هايشان و بعد با خود گفت: امروز با چه مرد احمقي همسفرم. مرد دانشمند دوباره خاموش شد. به راه ادامه دادند تا نزديكي‌هاي شهر ديدند كه مردم شهر گندم‌هاي سنبله‌دار را در يك جا انباشته‌اند. دانشمند از مرد پرسيد: مردم شهر اين گندم‌‌ها را خورده‌اند؟ مرد گفت: شما چقدر سؤال‌هاي بي‌سر و ته از آدم مي‌كنيد مي‌بينيد كه همه‌اش اينجاست. اگر خورده بودند كه اينجا نبود. دانشمند ديگر حرفي نزد تا به شهر رسيدند و دانشمند ميهمان آن مرد شد.

    مرد پيش زن و دخترش رفت و گفت: امروز يك ميهمان خل و ديوانه‌اي به خانه آورده‌ام كه حرف‌هاي عجيب و غريب و بي‌سر و ته مي‌زند. دختر او كه از عاقل‌ترين دختران زمان خود بود از پدرش پرسيد: «پدرجان ميهمان چه سؤال‌هايي از شما كرده است؟ مرد گفت: وقتي راه افتاديم از من پرسيد كه تو مرا مي‌بري يا من ترا ببرم؟ دختر گفت: «منظورش اين بوده كه تو در راه قصه و حكايت خواهي گفت تا مشغول باشيم و رنج راه را حس نكنيم يا من بگويم؟» مرد انگشتي را گزيد و تعجب كرد.

    دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟ مرد گفت: وقتي به قبرستان رسيديم از من پرسيد اينها مرده‌اند يا زنده‌اند؟ دختر گفت: منظورش اين بوده كه آنها نام نيك از خود به جا گذاشته‌اند يا نه؟ اگر نام نيك از خود گذاشته باشند زنده‌اند وگرنه مرده حقيقي هستند. مرد بيشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد: منظورش اين بوده كه گندم‌‌ها را قبلاً فروخته‌اند و پولش را خرج كرده‌اند يا نه؟ مرد شرم زده شد و پيش ميهمان آمد و جواب سؤال‌‌ها را گفت.

    مرد دانشمند پرسيد: جواب اين سؤال‌‌ها را چه كسي گفت؟ مرد جواب داد: دخترم. دانشمند از دختر او خواستگاري كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد. وقتي مردم اين قصه را شنيدند گفتند: گودوش ديغير لانيب دوواغين تاپيب.

  10. #279
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    من فهرست رو نگاه کرده بودم
    احتمالا متوجه نشده بودم
    .....................
    موفق باشید .
    Last edited by saye; 16-01-2007 at 20:59.

  11. #280
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11

    ريشه تاريخى ضرب المثل «شتر ديدي؟ نديدي»


    اگر يك نفر از رازى خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتارى خودش با ديگرى بشود به او مي*گويند شتر ديدي نديدي.
    *گويند: سعدى از ديارى به ديار دگر مي*رفت. در راه چشمش به جاى پاى يك مرد و يك شتر افتاد كه از آنجا عبور كرده بودند. كمى كه رفت جاى پنجه*هاى دست مسافر را ديد كه به زمين تكيه داده و بلند شده، پيش خود گفت: «سوار اين شتر زن آبستنى بوده» بعد يك طرف راه مگس و طرف ديگر پشه به پرواز ديد پيش خود گفت: «يك لنگه بار اين شتر عسل، لنگه ديگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد ديد علف*هاى يك طرف جاده چريده شده و طرف ديگر نچريده باقى مانده؛ گمانش برد: « شتريك چشم كور، يك چشم بينا داشته»
    از قضا خيالات سعدى همه درست بود و ساربانى كه از مقابلش گذشته بود به خواب مي*رود و وقتى كه بيدار مي*شود مي*بيند شترش رفته. او سرگردان بيابان شد تا به سعدى رسيد. پرسيد: «شتر مرا نديدي؟» سعدي گفت: «ترا شتر يك چشم كور نبود؟» مرد گفت: «آري» گفت: « يك لنگه بار شتر عسل، لنگه ديگرش روغن نبود؟» گفت: «آري» گفت: «زن آبستنى بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدي گفت: «من نديدم!» مرد ساربان كه همه نشان*ها را درست شنيد اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزديده*اى همه نشاني*ها نيز صادق است.» بعد با چوبى كه در دست داشت شروع كرد سعدى را زدن. سعدى تا خواست بگويد من از روى جاى پا و علامت*ها فهميدم چند تايى چوب ساربانى خورده بود، وقتى مرد ساربان باور كرد كه او شتر را ندزديده راه افتاد و رفت. سعدى زير لب زمزمه كرد و گفت:
    سعديا چند خورى چوب شترداران را
    تو شتر ديدي؟ نه جا پاشم نديدم!
    سلام...
    دوست عزیز این ضرب المثل قبلا معرفی شده. لطفا دقت کن.

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    لیست ضرب المثل ها هم در پست اول فهرست شده.

    مرسی

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •