تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 28 از 58 اولاول ... 1824252627282930313238 ... آخرآخر
نمايش نتايج 271 به 280 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #271
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    هوا سرد بود برف آرام آرام ميباريد دخترک داد ميزد گل بدم گل ..... خانم گل .....
    اقا گل بدم؟
    دخترکي که همراه مادرش بود گفت : ماماني واسم يک گل ميخري؟؟؟؟؟؟؟
    و مادرش با مهرباني جواب داد :
    نه عزيزم بريم جلوتر برات کتاب داستان دختر کبريت
    فروش را ميگيرم ............

  2. 7 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #272
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    7

    1 سلام

    خیلی داستان خوبی بود البته اگه ازش درس بگیریم .شاید اصلی ترین پیام این داستان این باشه که به حرف مردم نباید زیاد گوش داد هر انسانی باید به ندای قلب خودش گوش کنه و در برابر حرف مردم مقاوم باشه

  4. #273
    داره خودمونی میشه P30 Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    پست ها
    36

    پيش فرض

    مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟
    مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.
    خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟
    مرد مي گويد من خوابيده بودم.
    خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟
    مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .
    مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!
    خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم

  5. 4 کاربر از P30 Love بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #274
    داره خودمونی میشه P30 Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    پست ها
    36

    پيش فرض

    ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
    مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم .
    مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟
    درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
    چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
    گفت: از بازار می آیم انشاءالله،
    پولم را زدند انشاءالله ،
    خر نخریدم انشاءالله و
    دست از پا درازتر بازگشتم
    ان شاءالله!
    Last edited by P30 Love; 28-08-2009 at 02:58.

  7. 3 کاربر از P30 Love بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #275
    در آغاز فعالیت p@rdis's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    اتاقم
    پست ها
    15

    پيش فرض

    مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
    سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
    روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
    عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
    همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
    عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .

  9. 6 کاربر از p@rdis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #276
    در آغاز فعالیت p@rdis's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    اتاقم
    پست ها
    15

    پيش فرض

    گناه کار .



    اسب مردي را دزديده بودند. مرد حيران و سرگردان از اين و آن سراغ اسب را مي گرفت.
    يكي گفت: "گناه تو بود كه اسب را خود نبستي."
    ديگري گفت: "گناه غلام تو بود، كه در طويله را باز گذاشته بود."
    مرد كه درمانده شده بود، گفت : "راستي كه همۀ گناهان را ما كرديم، و دزد بي گناه است!"

  11. 3 کاربر از p@rdis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #277
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    این داستان واقعیه :
    پسر همسایه بالاییمون داشت با باباش سر کانال و کنترل تلویزیون دعوا میکردند . باباهه می خواست مجموعه سلام رو ببینه و پسره هم که 18 سال بیشتر نداشت میخواست پلی2 بازی کنه ، خلاصه دعوا گور گرفت و تا کار به جائی رسید که پسره از خونه زد بیرون . باباهه اومد دم خونه ما و شروع به درد دل درباره اخلاق پسرش کرد و از من می خواست تا با پسرش یه کم جوهر بشم درباره رفتارش نصیحتش کنم .
    ساعت 8 شب شد و پسره برنگشته بود خونه ، باباهه اومد دم خونمون و گفت یه زنگ به گوشیش بزنید شاید شماره خونه رو میبینه برنمیداره و ما هم هرچی زدیم خاموش بود . باباهه برگشت بالا .
    ما همون شب شام آش داشتیم ، ساعت 10 مامانم گفت یه کاسه هم واسه این پیرمرد ببر ، رفتم هرچی در زدم در رو باز نکرد ، به بابام گفتم و اونم اومد ، هرچی صدا زدیم درو از نکرد تا از نگرانی مجبور به شکستن در شدیم ، دیدیم باباهه تلفن دستشه و گوشی دم گوشش ، به خواب رفته بود ، یه خواب عمیق و شیرین ، خوابی که هرگز ازش بلند نشد .
    دو روز بعد از فوت پیرمرد بیچاره پسر احمقش هم تو حموم خونه رفته بود و وان رو پر آب کرده بود و سشوار رو انداخته بود توش .
    واااااااااااااااااییییییی ییی................چه داستان ناراحت کننده ای
    به خصوص که واقعی هم بود............تمام موهای تنم سیخ شد

  13. 4,294,967,295 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #278
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    بدون شرح !
    دخترک ، کوچک و نحیف ، دوست داشتنی و عفیف ... دستان سردش به چشمان آدمی گرمی میداد ... صدایش از سردی گرفته بود ... دستانش را گرفتم ... او هم فک کرد که در این جنگل سرد و خاموش مهر و محبت نیست ... دخترک مهربان ... با بغضی مهیب فریاد کشید ... مامان ... مامان ... من مامانم رو میخوام ... من که از مادرش در آنطرف ها اثری ندیدم ... دستانش را با گرمی فشردم ... کمی داشتم ناراحت میشدم ... یک چنان سیلی بر گوشش چسباندم که مادرش جلو چشمانش سبز شد ...
    با پرشی غول آسا او را لقمه ی چپ کردم ... وقتی که در این زمستان سرد و خاموش ، غنیمتم را تمام کردم و سیر شدم ... از دورادور پاهای آدمی محسوس بود ... گلوله خوردم ... بعد مردم !

    نتیجه اخلاقی :
    گناه حیوانات جنگل چیست که بیگانگان در زندگی اشان وارد میشوند.

  15. 4 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #279
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود

    مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم

    مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

    مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

    زائوچي در مورد اين داستان مي گويد :

    خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .

  17. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #280
    داره خودمونی میشه P30 Love's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    پست ها
    36

    پيش فرض

    در مسجد جامع دمشق كنار ستوني صاف نشسته بودم . جعرانه (حيواني شبيه سوسك ) را ديدم كه مي خواهد از ستون بالا برود و كنار شعله اي كه بالاي ستون مي سوخت بنشيند. من از اول شب تا صبح كنار آن ستون بودم, حشره هفتصد بار سعي نمود بالا برود ولي هر بار به پايين سقوط مي كرد, زيرا ستون صاف و لغزنده بود از تلاش و همت آن حشره تعجب كردم، برخاستم وضو ساختم و باز گشتم ديدم حشره به بالاي ستون رفته و كنار شعله چراغ پي سوز آرميده است .

  19. 2 کاربر از P30 Love بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •