مرد هر روز صبح به شوق ديدين قطار از خواب بلند مي شد و خود را به پنجره مي رساند تا بتونه براي هزارمين بار قطاري رو كه از روي پلي كه چندين متر با او فاصله داشت مي گذشت ببينه.
از زماني كه يادش مي اومد روي اين صندلي چرخ دار روبروي پنجره نشسته بود.تنها آرزويش اين بود كه بتونه روزي قطار رو از نزديك ببينه .
هيچ كس رو نداشت به جز تنها دوستي كه از روي خير خواهي گاهي به او سر مي زد.مردم او را ديوانه مي پنداشتند. نمي توانستند قبول كنندچطور رد شدن قطار مي تونه اينقدر جالب باشه كه او تمام اين سالها از ديدن آن خسته نشده.
روزي دوستش ازش اين سوال را پرسيد و او در جواب گفت:
"هر روز به خاطر به قطار نگاه مي كنم كه بتونم به طرفش پرواز كنم ولي هر دفعه تا مي خوام به طرفش برم رد ميشه و من منتظر قطار بعدي همينجا مي نشينم. اگه روزي قطار بتونه يكم بيشتر روي پل بمونه حتما به طرفش پرواز مي كنم."
مرد دوم سرش را با تاسف تكان دادو از خونه بيرون آمد و با خود گفت:"مردم راست مي گند كه ديوانس"
روزي طبق معمول هميشه قطار از روي پل رد شد ولي به خاطر خرابي پل, پل شكست و قطار به ته دره سقوط كرد. خبر سقوط قطار در ده پيچيد و تمام مردم ده براي كمك به طرف دره حركت كردند.روز بعد خبر رسيد كه به خاطر خرابي پل و ريل آهن سالها قطاري از اين ده رد نمي شود.
شب همان روز مرد تصميم گرفت به دوستش سر بزند مي خواست بداند الان كه ديگه قطاري از روي پل رد نمي شود چيكار مي خواد بكنه. در و باز كرد همان طور كه داخل مي شد به او گفت:" خب ديگه قطاري هم رد نمي شه. حالا مي خواي چيكار كني؟"
او جوابي نداد و همانطور كه سالها جلوي پنجره مي نشسه, نشسته بود و به بيرون نگاه مي كرد.مرد دوم به كنارش رفت و ديد آروم خوابيده و چشمانش رو بسته. صداش زد ولي او جوابي نداد وقتي دستش به دست يخ زدهي او خورد فهميد كه مرده. به او خيره شد و گفت:"بلاخره پرواز كرد.