تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 28 از 212 اولاول ... 182425262728293031323878128 ... آخرآخر
نمايش نتايج 271 به 280 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #271
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    مرد هر روز صبح به شوق ديدين قطار از خواب بلند مي شد و خود را به پنجره مي رساند تا بتونه براي هزارمين بار قطاري رو كه از روي پلي كه چندين متر با او فاصله داشت مي گذشت ببينه.

    از زماني كه يادش مي اومد روي اين صندلي چرخ دار روبروي پنجره نشسته بود.تنها آرزويش اين بود كه بتونه روزي قطار رو از نزديك ببينه .

    هيچ كس رو نداشت به جز تنها دوستي كه از روي خير خواهي گاهي به او سر مي زد.مردم او را ديوانه مي پنداشتند. نمي توانستند قبول كنندچطور رد شدن قطار مي تونه اينقدر جالب باشه كه او تمام اين سالها از ديدن آن خسته نشده.

    روزي دوستش ازش اين سوال را پرسيد و او در جواب گفت:

    "هر روز به خاطر به قطار نگاه مي كنم كه بتونم به طرفش پرواز كنم ولي هر دفعه تا مي خوام به طرفش برم رد ميشه و من منتظر قطار بعدي همينجا مي نشينم. اگه روزي قطار بتونه يكم بيشتر روي پل بمونه حتما به طرفش پرواز مي كنم."

    مرد دوم سرش را با تاسف تكان دادو از خونه بيرون آمد و با خود گفت:"مردم راست مي گند كه ديوانس"

    روزي طبق معمول هميشه قطار از روي پل رد شد ولي به خاطر خرابي پل, پل شكست و قطار به ته دره سقوط كرد. خبر سقوط قطار در ده پيچيد و تمام مردم ده براي كمك به طرف دره حركت كردند.روز بعد خبر رسيد كه به خاطر خرابي پل و ريل آهن سالها قطاري از اين ده رد نمي شود.

    شب همان روز مرد تصميم گرفت به دوستش سر بزند مي خواست بداند الان كه ديگه قطاري از روي پل رد نمي شود چيكار مي خواد بكنه. در و باز كرد همان طور كه داخل مي شد به او گفت:" خب ديگه قطاري هم رد نمي شه. حالا مي خواي چيكار كني؟"

    او جوابي نداد و همانطور كه سالها جلوي پنجره مي نشسه, نشسته بود و به بيرون نگاه مي كرد.مرد دوم به كنارش رفت و ديد آروم خوابيده و چشمانش رو بسته. صداش زد ولي او جوابي نداد وقتي دستش به دست يخ زدهي او خورد فهميد كه مرده. به او خيره شد و گفت:"بلاخره پرواز كرد.

  2. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #272
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    اتفاقا داستان مادر بزرگها پر از توصيفه اشيل عزيز البته شايد مادر بزرگ شماتوصيفات قصه هاش كمه كه اين هم يه يه امتياز بزرگه . در ضمن جناب اشيل ( كه اميدوارم يه اريستوفان نباشه كه در بارت قورباقه ها رو بنويسه ) به اين دليل كه جايزه هاي ادبي رو بر اساس يه معيار ميدن لزوما اون معيار نيتونه يه معيار درست باشه.

  4. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #273
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد .مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .

    ×××

    گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

    هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم «بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند»

    صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»

    ×××

    يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟

  6. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #274
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    براي استخدام اومده بود ونفس نفس مي زد . رنگش مثل قاليچه مادر بزرگ قرمز پررنگ شده بود . عرق از سرو صورتش مي ريخت . با يه دستمال تند و تند عرق هاش رو پاک مي کرد . قدش متوسط و يه کم آدم تو پري بود . چاق نبود و لاغر هم نه! صورت چاله چوله اي داشت. دماغش بيشتر از همه توي چشم ميومد. به نظر سن 29 .30 سال رو داشت . معمولي لباس پوشيده بود يه مانتوي بلند سورمه اي و يه کيف زوار در رفته اي هم دستش بود چونه مقنعه اش رو زير چونه اش زده بود و لفظه قلمه اي حرف مي زد . کفش تابستوني تقريبن نويي پوشيده بود . نمي دونست بايد چي کار کنه. چشمش به سرعت همه چيز رو از خاطرش گذروند . توي دلش ميگفت افکار منفي رو از ذهنت پاک کن . تو حتمن اينجا استخدام مي شي . مي گي نه ! نگاه کن ببين چه جوري نظرش رو به خودم جلب مي کنم . اين حرف ها رو به خودش مي زد و اين پا و اون پا مي کرد . اوني که معرفيش کرده بود گفته بود: "خيالت راحت اينجا حتمن استخدامي " اين جمله خيلي اميدوارش کرده بود . بعد مدتي فرم استخدامي رو بهش دادند. فرم رو پر کرد و منتظر شد تا باهاش مصاحبه کنند . مصاحبه قدري طولاني شد . 2 تا رييس باهاش مصاحبه کردند. و در آخر وقتي لبخند گوشه لب رييس بازرگاني رو ديد با خودش گفت .ديگه کار تمومه . رييس ازش پرسيد از کي ميتونيد بياييد . بدون معطلي گفت هر وقت شما بگيد . رييس گفت از اول همين ماه خوبه ! ذوق زده شده بود . بدون درنگ جواب داد .بله بله....

    تند و تند خدا رو شکر مي کرد .از اول همين ماه .. خدايا شکرت . وقتي از اتاق مدير اومد بيرون .منشي فرمش رو گذاشت لاي يه پوشه آبي رنگ و گفت بايد يه چک سفيد امضا يا يه سفته 10ميليوني برامون بياري هر کدوم رو که مي توني؟ . انگار شوکه شده بود .آب دهانش رو نميتونست قورت بده . برگشت گفت ببخشيد مگه من دارم از اينجا خريد مي کنم . منشي لبخند مسخره اي زد و گفت قانون اينجا اينجوريه! ...

    نفس عميقي کشيدو گفت آخه من چک ندارم . گفت فرقي نمي کنه سفته بده . گفت: سفته ام نمي دم. انگار داشت مثل مورچه روي اعصاب منشي که ديگه خيلي بداخلاق به نظر مي رسيد راه مي رفت . منشي که داشت از کوره در مي رفت گفت: خانم محترم بفرماييد . مگه براتون نامه فرستاديم که بيان . شما نيان يکي ديگه رو استخدام مي کنيم. بفرماييد. ...

    درب اتاق رو محکم کوبيد و خارج شد . پشت در يه دهن کجي به اتاق مدير کردو رفت و سر راه دوباره يه روزنامه همشهري خريد و به خونه برگشت.. مثل هميشه....

  8. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #275
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    سرش رو نمي تونست بالا بياره ! بيمار نبود . اينبار شاد به نظر مي رسيد.درسته كه به نظر جوون ميومد اما چين و چروك قلبش توي چهره اش حكايت روزهاي تلخ و سختي داشت . عجله زيادي داشت . كسي نفهميد چي شد . وقتي نبودش رو احساس كردند همه رفتند سراغش ! اينبار چروك هاي صورتش از بين رفته بودند . لبخند گوشه لبش و چشمان بسته اش ديگه هيچي نمي گفت!.....

  10. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #276
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    مي خواست بنويسه اما كم مياورد اين تابستاني واقعا حالش را گرفته بود از اول تابستان با اون سقوط مرگبار بد آورده تا همين امروز اصلا نميدونه خدا تا چه حد مي خواد صبرش را بسنجه . دلش مي خواست مستقيم به خدا بگه :

    آخه خدايا من كه صبر ايوب ندارم ! دارم ؟ نه بابا ايوب يه پيامبر بود و من يه بنده بي خودي كه اصلا نمي تونم آب دماغم را بالا بكشم چه برسه به اينكه بخوام صبر داشته باشم . توي چي ؟

    --- آره بابا اين ها كه مشكلي نيست خوب دستت بد شكست تقصير كسي نيست ؟ توي دستت 2 تا پلاتينه .خوب خيلي ها توي دستشون . توي پاهاشون . پلاتينه اين كه دليلي نمي شه بابا جاي شكرش باقيه كه از اين بدتر نشدي؟

    آخه ... اول دستم بود بعدش كارم بود بعدش تمام چيز هايي كه برام ارزش داشتند همه را يكي يكي از دست دادم . اصلا انگار به ما تابستون نيامده اون از تابستون پارسال . 2 سال پيش . 3 سال پيش . همه اتفاق هاي بد توي همين تابستون مي افتند. دلم مي خواد بخوابم و ديگه تابستون رو نبينم. ازش بدم مياد . وقتي سپيدار رفت توي همين تابستون بود . وقتي سرو مرد توي همين تابستون بود . وقتي شاتوت رو كشتند توي همين تابستون بود .

    الان ديگه هيچي ندارم . اگر خدا رو هم نداشتم ديگه مرده بودم ..

    -- بيچاره كسي بود كه هميشه مي خنديد شايد غم و غصه هاش زياد بود ولي مي خنديد هيچ وقت ناراحت نمي ديديش تا اينكه سپيدار گذاشت رفت و اون تنها شد . غم سپيدار بد جوري زمين گيرش كرد . مي خواست نويسنده بشه . حتي كلاس هاي گويندگي مي رفت مي خواست گوينده بشه . حالا يه فرد منزوي بي خودي شده كه باد حوادث هر طرف كه بوزه اون رو با خودش مي بره . همه نوشته هاش رو پاره كرد ه. شعرهايي كه گفته بود رو سوزونده . و حالا ديگه هيچي نداره .هيچي!

  12. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #277
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    حفره
    مرد از خواب بر‌مي‌خيزد و به راه مي‌افتد. كت و شلوار راه‌راه سبز و قهوه‌اي به تن دارد و كفش‌هاي براق مشكي. مرد از خواب بر‌مي‌خيزد و در خيابان به راه مي‌افتد. زير نور‌هاي تابيده از تير‌هاي چراغ‌برق مي‌ايستد و آرام به سيگار بر‌گش پُك مي‌زند. فقط زير اين تير‌هاست كه مي‌ايستد. قدم مي‌زند و باز قدم مي‌زند. انگار قصد داشته باشد تمام شب را تا به روز قدم بزند. اما از كجا معلوم روزي در كار باشد. از كجا معلوم كه شب است يا تاريكي پاياني دارد. و هزاران نكته ديگر كه در نهايت مي‌تواند به ته سيگار برگي ختم شود كه يكبار ديگر ميان لب‌هاي مرد آرام مي‌گيرد. فرو‌كشيده مي‌شود و دود از حفره دهان بيرون مي‌آيد.

  14. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #278
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    -کيه ...!؟

    -آقا تورو خدا من وتو اين شهر غريبم دخترم 2سال بيشتر نداره نمي تونه تو اين برف و سرما دووم بياره تو رو خدا درو باز کن من ميام تو حياط زير بالکن ميشينم به خدا فقط به خاطر اين بچس آخه سل داره من...

    -برو خانم خدا روزيتو جاي ديگه حواله کنه.

    کي بود رضا اين موقع شب هيشکي عزيزم گدا بود

    خب پس بيا ديگه..بيا بشين کنار شومينه آخرش ميچاي ها

  16. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #279
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    شامپو را به موهايم مي مالم. حسابي کف کرده است. توي آِنه نگاه مي کنم. موهايم سفيد شده اند. آن روز هم جلوي آينه بودم که اولين موي سفيدم را ديدم. خيلي ترسيدم. داشتم پير مي شدم و هنوز به هيچ جا نرسيده بودم. راه راه اشتباهي رفته بودم. همانجا جلوي آينه تصميم گرفتم برگردم و دوباره شروع کنم. مي خواستم راه درست را بيابم. سرم را مي شويم. دوباره به آينه نگاه مي کنم. موهايکدست سفيدند. از آنها راضيم. اگر شصت سالگي شروع مي کردند به سفيد شدن ، کارم ساخته بود. آن وقت ديگر نمي شد برگشت و راه را يافت. موهايم را خشک مي کنم. موهاي خوبي دارم. زندگي را مديون آنهايم...

  18. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #280
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    دلم شور مي زد همش مي ترسيدم كه امتحان فردا را خراب كنم . هر امتحاني كه مي دادم برام ارزش جاني داشت چون دانشگاه غير انتفاعي بود و افتادنش يعني دردسر زياد تازه براي هر ترم شهريه دانشگاه كلي فلاكت مي كشيدم تا پولش جور مي شد . اونوقت فكر كنيد برنامه نويسي به زبان سي رو هم كه 3 واحد بود رو بيافتم . روز از نو . روزي از نو . شب تا صبح بيدار بودم . تمام دستورات سي رو از بر كرده بودم . مي دونم حفظ نبايد مي كردم .اما چاره اي نبود . بعد نماز صبح نمي دونم چي شد توي سجده بودم كه خوابم برد . آقا اگه بگيد ساعت رو كوك كرده بودم .نه! اگر بگيد مامانم از خواب بيدار شدو من رو صدا كرد نه! خلاصه كه ما خوابمون برد كه برد .

    ساعت 15/8 صبح . چشمام رو باز كردم فكر كردم خواب مي بينم كه خوابم برده و به امتحان نرسيدم . بيشتر دقت كردم. نه انگار خواب موندم . واي خداي من ساعت 8 صبح همه رفتند سر جلسه . نمي دونم چند ثانيه شد خودم رو رسوندم سر خيابون كه كاش نمي رسيدم . آقا از اونجا كه شانس هميشه همراه و رفيق خوب منه .چشمتون روز بد نبينه سر تاسر خيابون ترافيك بود و حتي ماشين ها محض رضاي خدا نيم ميليمتر هم تكان نمي خوردند . مثل ديوونه ها شروع كردم به دويدن .آخه احمق ! آدم شب امتحان شب تا صبح بيدار مي مونه ؟-- بابا بار اولم كه نبود هميشه عادت داشتم شب امتحان تا صبح بيدار بودم ولي هيچ وقت .. كار يكبار مي شه! اونم درست بايد براي درس 3 واحدي اونم با اون استاد اخمو ..واييييييييييييي .خدايا تو تنها كسي هستي كه مي توني كمك كني ! ولي چه فايده حتي اگر تا 30/8 هم برسم فايده نداره چون از اونجايي كه پسرهاي نخاله كلاس كه درس خون هم نيستند و با استاد لج هستند برگه سفيد مي دهند و زود از سر امتحان ميان و بعد ديگه نمي تونم برم امتحان بدم. خوب پس تلاش بي خودي چرا مي كني .برگرد برو خونه و تخت بخواب كه به فكر ناهار باش كه خربزه آبه! نمي دونم چه حرفهاي بيخودي كه به خودم نمي گفتم . خودم رو سرزنش ميكردم و گاهي مي خنديدم و گاهي گريه مي كردم و.. خلاصه به يك فرعي رسيدم كه كمي خلوت بود اما هرچه به ماشينهايي كه از ترافيك فرار مي كردند و از اين فرعي مي گذشتند التماس مي كردم هيچ ماشيني نگه نمي داشت . چشمام رو بسته بودم و مثل بچه هايي كه گم شدند گريه مي كردم بلند بلند.

    ساعت 35/8 صبح هنوز در خيابون بدون ماشين ! به خدا التماس مي كردم ! همش به اما مان به پيامبران حتي ديگه اين آخري ها به ستاره هاش قسمش ميدادم .تا اينكه يه ماشين رنو زد روي ترمز و گفت خانم حواست كجاست داشتي مي رفتي زير ماشين . تازه اونم چي يه رنو حداقل برو خودت رو بيانداز جلوي پرايدي پژويي . آخه كي با رنو خودكشي مي كنه؟ .هم ترسيده بودم هم اون ترسيده بود .اما در يه لحظه كه اشكام رو ديد گفت چي شده ؟ سريع درب ماشينش رو باز كردم رو خودم رو پرت كردم تو ماشينش .گفتم آقا خدا شما را رسونده . من ساعت 8 بايد سر جلسه امتحان باشم كه هنوز اينجام . مي شه يه لطفي كنيدو ... پاهاش رو گزاشت روي گاز و ... خدا عمرش بده ساعت 50/8 ديگه خيلي دير بود براي همه چي .حتي تشكر هم نكردم تمام دست وبالم مي لرزيدند. ديگه فايده اي نداشت حتي اگر هم برم توي دانشگاه سر جلسه امتحان راهم نمي دهند . بابا الكي كه نيست امتحان پايان ترمه دوباره هم ازت نمي گيرند. دليلت هم كه موجه نيست . چشمام رو بستم و گفتم خدايا تو فقط مي توني كمك كني و بعد رفتم توي دانشگاه قلبم يهو توش خالي شد همه بچه هاي كلاس توي حياط بودند. حتما امتحان سخت بوده و همه برگه هاشون رو زود دادند! . مثل اينكه فلج شده بودم بايد به فكر جور كردن پول ترم بعد به اضافه اين سه واحد باشم . ناگهان مريم با دستش زد پشت سرم . اي خرخون شكل سي شدي . چشماش رو ببين از شب تا صبح نخوابيدي . راستش رو بگو كجا رفتي قايم شدي كه بيشتر بخوني ! گفتم برو بابا من تو چه فكرم و تو تو چه فكري ! يه كم با تعجب نگاهم كرد ؟ گفتم ببين امتحان خيلي سخت بود ؟ بيشتر تعجب كرد و گفت مگه تو نبودي ؟ گفتم نه بابا تو ترافيك گير كرده بودم الان رسيدم /

    زد زير خنده و گفت واي خدا چقدر دوستت داره ! گفتم چرا ؟ گفت آخه سولات دست استاد بوده .قرار بود صبح بياره كه زنگ زده و گفته تو ترافيك گير كرده . امتحان ساعت 10 تازه اگر استاد برسه !

    باورتون مي شه ! نه منم باورم نمي شه . هيچ كس باورش نمي شه ! از خوشحالي پشت سر هم فقط مي گفتم خدايا شكرت !

    آبي به سرو صورتم زدم وضو گرفتم 2 ركعت نماز شكر خوندم . بعد با كلي آرامش رفتم سر جلسه امتحان !

    نمره 16.

  20. 2 کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •