آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ماست میپیمایند
آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ماست میپیمایند
نشان غربت این ایل هستی
تومظلومیت هابیل هستی
زچشمان زلالت میشودخواند
که با آیینه هافامیل هستی
این کوزه چو من عاشق زاری بودست
در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بودست
عشق است اینجا و عرصه ی حیرانی
گر خضری ، نیز ، باز در می مانی
می پرسی ، حاصلم چه آمد از عشق ؟
سرگردانی و باز سرگردانی ...
چنین خراب دل کی دگر سرای من است
نه دل که دشمن من ، درد بی دوای من است
گذشت عمر به خون خوردن و ندانستم
من از برای دلم یا دل از برای من است ...
هرذرّه که درخاک زمینی بوده ست
پیش ازمن وتوتاج ونگینی بوده ست
گرداز رخ نازنین به آزرم فشان
کان هم رخ خوب نازنینی بوده است
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جدایی ها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه و ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینه امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری به سوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)