این داستان کوتاه رو موقعی سرما بیداد می کرد و شرکت گاز خودش رو خفه کرده بود تا ملت نمیرن بر اثر گازگرفتگی، نوشتم:
بادکنک
باز هم دخترم با همان صورت معصوم و قشنگي و لبخندي هميشگي که بر لب دارد، به استقبالم مي شتابد و خود را دوان دوان به آغوش گرمم مي رساند:
- سلام بابايي!
در حالي که او را در آغوش گرفته ام، با لبخندي بر لب مي گويم: "سلام دختر ماهم، حالت خوبه؟"
خودش را از آغوشم جدا مي کند و مي گويد: "خوبم بابايي، خسته نباشي!"
به زور کتم را از تنم درآورده و کيفم را هم در دستش مي گيرد. اصرارم بي فايده است و وقتي که مي بينم با آن جثه نحيفش سعي دارد کيف را به زور از زمين بلند کند، ناخودآگاه خنده ام مي گيرد. به کمکش مي شتابم: "دخترم، نمي گي کيف بابايي امروز خيلي سنگين شده که مي خاي بلندش کني، اون هم تک و تنها؟!"
کيف و کتم را از او مي گيرم و به اتاق شخصي خودم مي برم، سپس به هال مي آيم و در مبل مي نشينم. او هم مي آيد و در کنارم مي نشيند و دستان کوچکش را در دستم مي گذارد و مي گويد: "بابايي، بابايي! من بادکنک مي خام!"
آن قدر خسته ام که اصلاً حال و حوصله جواب دادن ندارم. مي خواهم تا ساعتي ديگر که باز هم بايد بيرون بروم، چرت مختصري بزنم، اما مگر اين وروجک مي گذارد چشم روي چشم بگذارم؟ من هستم و اين دختر شيطان و پر جنب و جوش، که پس از مرگ مادرش، تنها انيس و مونسي و اميدي که در اين دنيا برايش مانده، پدرش است...
نمي توانم جواب ندهم: "بادکنک؟ بادکنک واسه چي ميخاي بابايي؟"
- "امروز همه بچه ها تو کوچه داشتن با بادکنکهاشون بازي مي کردن، اونا رو فرستاده بودن هوا. من رفتم از دوستم بادکنکش رو گرفتم و بادش کردم، اما نمي ره هوا! من از اون بادکنکهايي که ميره آسمون، ميخام!"
همين رو کم دارم! تو اين اوضاع قمر در عقرب، بايد بنشينيم و براي خانم بادکنک درست کنيم! به خودم از درون تلنگري مي زنم و يادم مي آيد که هيچ وقت نخواسته ام اعصاب خرابم را به اين بچه معصوم نشان بدهم. اين است که خود را کنترل مي کنم، با لبخندي بر لب به او مي گويم تا بادکنکش را برايم بياورد. دوان دوان به سمت اتاقش مي رود و و خيلي سريع با بادکنکي در دست، به طرفم مي آيد: "بابايي، با فوت کردن نميشه ها! من فوت کردم ولي نرفت هوا. خواستم از پسرهايي که تو کوچه بودن بپرسم، اما روم نشد!"
ناخودآگاه در آغوشش مي گيرم و مي گويم: "خوب کاري کردي عزيزم، که از خونه بيرون نرفتي. تو ديگه بزرگ شدي، بايد حجب و حيا داشته باشي، مثل مادرت!"
چشمهايش از تعجب گرد مي شود، رو به من مي کند و مي گويد: "چي؟ حجب و حيا چيه بابا؟"
با هم به سمت کپسول گاز در آشپزخانه مي رويم که براي روز مبادا آن را کنار گذاشته ام. بادکنک را ازدستش مي گيرم و آن را با گاز پر مي کنم. آن قدر عجولانه رفتار مي کنم که عاقبت صدايش در مي آيد: "بابايي، چرا اينقدر هولي؟ بادکنکم که هنوز گنده نشده! مي خام بادکنکم از مال همه گنده تر بشه..."
- "دختر گلم، آخه من کار دارم بايد سريع برم بيرون، همين قدر بسه؛ اگه زياد گاز بخوره مي ترکه، همونطور که اگه تو هم زياد غذا بخوري، مي تِرِکي!"
با شنيدن اين حرف، آنقدر بلند مي خندد که دندانهاي نامرتبش کاملاً معلوم مي شود... به او اخم مي کنم و مي گويم که نخي بلند و يک چوب به من بدهد. بعد از چند دقيقه با نخي بلند که از چرخ خياطي برداشته و يک چوب بستني، برمي گردد. بادکنک را محکم مي بندم، و سپس با دخترم به حياط مي رويم. بادکنک را که در آسمان رها مي کنم، همينطور بالا و بالاتر مي رود. حس عجيبي به من دست مي دهد! حس مي کنم بچه شده ام. ياد بچگيهاي خودم مي افتم؛ اما مگر اين دختر مي گذارد چند دقيقه اي هم من بچگي کنم؟ با زور و التماس، چوب و نخ را از دستم مي گيرد و سپس هر دو به بادکنکي که در آسمان رها کرده ايم، خيره مي شويم...
- "بابايي، وقتي آدم مي ميره، ميره تو آسمونا؟ تو هميشه بهم ميگي!"
- "آره عزيزم، ميره اون بالا بالاها... خيلي دور..."
- "الان هم ماماني اون بالاهاس؟"
- "آره قربونت برم، ماماني رفته اونجا... اصلاً چرا اين سوالها رو مي پرسي؟"
- "ميخام ببينم ميشه به ماماني گفت تا بياد پايين تر تا ما ببينيمش؟"
- "نه عزيزم، نميشه. ماماني ديگه اونجا مي مونه. تا بالاخره من و تو هم بريم پيشش."
- "دروغ ميگي! پس چرا ميشه اين بادکنکا رو اورد پايين و نذاشت خيلي بالا برن؟ اصلا چرا گذاشتي ماماني خيلي بره بالا و ديگه من هيچ وقت نبينمش؟ چرا ماماني رو ول کردي تو آسمون؟"
نمي دانم که به اين حرفهايي که مي زند، بخندم يا گريه کنم. هم بغض کرده ام و هم لبخند بر لبانم نشسته است... به او مي گويم:
"عزيزم، الان ماماني تو يه جايي هست که خيلي بهتر از اينجاست. مامانت رفت و من کاري نمي تونستم بکنم، چون ديگه هيچ چيزي تو اين زمين واسش نمونده بود، به هيچ چيزي وصل نبود. بادکنکت به نخي که تو دستته، وصله؛ تو هم اگر نخ رو ولش کني، بادکنک ميره اون بالاها و واسه هميشه غيب ميشه..."
...بعد از اينکه اشکهايم را پاک مي کنم، رويم را به طرف دخترم برمي گردانم. اما مي بينم که ديگر نخ بادکنک را ول کرده است. بادکنک دارد همانطور بالاتر مي رود، آن نخ بلند بالا هم که به آن وصل است همراه با آن بالا مي رود. با خشم به او مي گويم: "چرا ول کردي بادکنکت رو؟ مگه نميخاستي باهاش بازي کني؟ چرا ولش کردي بره؟"
دخترم ديگر طاقت نمي آورد و اشک از چشمانش سرازير مي شود: "بابايي، خودت گفتي اون بالاها از اينجا قشنگتره... من هم گفتم بادکنکم رو ول کنم تا بره يه جاي قشنگتر. بره و به ماماني سلام برسونه. بهش بگه که من و تو چقدر دلمون براش تنگ شده... کاش... کاش... من مي تونستم جاي بادکنکم باشم..."
دلم مي خواهد همراه با دخترم يک دل سير گريه کنم، اما نه وقتش را دارم و نه حوصله اشک ريختن را. اين است که به او اخم مي کنم تا منظورم را بفهمد و اشکهايش را پاک کند. سپس بغلش مي کنم و به خانه مي رويم. او را روي کاناپه مي خوابانم؛ وقتي که مطمئن مي شوم خوابيده است، آرام و پاورچين به سمت در خانه مي روم و از خانه خارج مي شوم.
****************************************
...خيلي عصبي هستم. طبق معمول، از آن همه افراد بدهکاري که به آنها سرزده ام، حتي يک ريال هم نصيبم نشده است. بسيار تند قدم بر مي دارم و بالاخره به کوچه مي رسم. تا وقتي که به انتهاي کوچه و جلوي درب خانه برسم، کارم نفرين زمين و زمان است. همين که درب خانه با چرخاندن کليد باز مي شود، بيني ام بوي مشکوکي را حس مي کند. دستم را جلوي بيني ام مي گيرم و فکر مي کنم که بالاخره اين دختر آتشپاره، جايي را به آتش کشيده است؛ اما اينطور نيست.خود را که به درون خانه مي رسانم، بوي تند گاز به مشامم مي رسد. سريع به آشپزخانه مي روم، با ديدن پيچ شل کپسول گاز بايد خودم را سرزنش کنم، اما وقت اين کار را ندارم، چرا که در همين لحظه به ياد دخترم مي افتم...
از آشپزخانه بيرون مي آيم و به سمت کاناپه مي روم. دخترم با لبخندي هميشگي که برلب دارد، چشمانش را برهم گذاشته و صورت معصومش رنگ به چهره ندارد. تنها کاري که در اين لحظه مي توانم بکنم، دعا به درگاه خداوند است و اينکه او دوباره از خواب بلند شود. او را تکان مي دهم. دوباره... دوباره... اما بي فايده است... هنگامي به خودم مي آيم که اشکهايم بر صورت دخترم ريخته است و ناخودآگاه لبخندي بر لبانم مي نشيند. لبخندي ناشي از اين شادي انکارنشدني که دخترم چه سريع به آرزويش رسيده است...