تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 28 از 87 اولاول ... 182425262728293031323878 ... آخرآخر
نمايش نتايج 271 به 280 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #271
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    این داستان کوتاه رو موقعی سرما بیداد می کرد و شرکت گاز خودش رو خفه کرده بود تا ملت نمیرن بر اثر گازگرفتگی، نوشتم:

    بادکنک

    باز هم دخترم با همان صورت معصوم و قشنگي و لبخندي هميشگي که بر لب دارد، به استقبالم مي شتابد و خود را دوان دوان به آغوش گرمم مي رساند:
    - سلام بابايي!
    در حالي که او را در آغوش گرفته ام، با لبخندي بر لب مي گويم: "سلام دختر ماهم، حالت خوبه؟"
    خودش را از آغوشم جدا مي کند و مي گويد: "خوبم بابايي، خسته نباشي!"
    به زور کتم را از تنم درآورده و کيفم را هم در دستش مي گيرد. اصرارم بي فايده است و وقتي که مي بينم با آن جثه نحيفش سعي دارد کيف را به زور از زمين بلند کند، ناخودآگاه خنده ام مي گيرد. به کمکش مي شتابم: "دخترم، نمي گي کيف بابايي امروز خيلي سنگين شده که مي خاي بلندش کني، اون هم تک و تنها؟!"
    کيف و کتم را از او مي گيرم و به اتاق شخصي خودم مي برم، سپس به هال مي آيم و در مبل مي نشينم. او هم مي آيد و در کنارم مي نشيند و دستان کوچکش را در دستم مي گذارد و مي گويد: "بابايي، بابايي! من بادکنک مي خام!"
    آن قدر خسته ام که اصلاً حال و حوصله جواب دادن ندارم. مي خواهم تا ساعتي ديگر که باز هم بايد بيرون بروم، چرت مختصري بزنم، اما مگر اين وروجک مي گذارد چشم روي چشم بگذارم؟ من هستم و اين دختر شيطان و پر جنب و جوش، که پس از مرگ مادرش، تنها انيس و مونسي و اميدي که در اين دنيا برايش مانده، پدرش است...
    نمي توانم جواب ندهم: "بادکنک؟ بادکنک واسه چي ميخاي بابايي؟"
    - "امروز همه بچه ها تو کوچه داشتن با بادکنکهاشون بازي مي کردن، اونا رو فرستاده بودن هوا. من رفتم از دوستم بادکنکش رو گرفتم و بادش کردم، اما نمي ره هوا! من از اون بادکنکهايي که ميره آسمون، ميخام!"
    همين رو کم دارم! تو اين اوضاع قمر در عقرب، بايد بنشينيم و براي خانم بادکنک درست کنيم! به خودم از درون تلنگري مي زنم و يادم مي آيد که هيچ وقت نخواسته ام اعصاب خرابم را به اين بچه معصوم نشان بدهم. اين است که خود را کنترل مي کنم، با لبخندي بر لب به او مي گويم تا بادکنکش را برايم بياورد. دوان دوان به سمت اتاقش مي رود و و خيلي سريع با بادکنکي در دست، به طرفم مي آيد: "بابايي، با فوت کردن نميشه ها! من فوت کردم ولي نرفت هوا. خواستم از پسرهايي که تو کوچه بودن بپرسم، اما روم نشد!"
    ناخودآگاه در آغوشش مي گيرم و مي گويم: "خوب کاري کردي عزيزم، که از خونه بيرون نرفتي. تو ديگه بزرگ شدي، بايد حجب و حيا داشته باشي، مثل مادرت!"
    چشمهايش از تعجب گرد مي شود، رو به من مي کند و مي گويد: "چي؟ حجب و حيا چيه بابا؟"
    با هم به سمت کپسول گاز در آشپزخانه مي رويم که براي روز مبادا آن را کنار گذاشته ام. بادکنک را ازدستش مي گيرم و آن را با گاز پر مي کنم. آن قدر عجولانه رفتار مي کنم که عاقبت صدايش در مي آيد: "بابايي، چرا اينقدر هولي؟ بادکنکم که هنوز گنده نشده! مي خام بادکنکم از مال همه گنده تر بشه..."
    - "دختر گلم، آخه من کار دارم بايد سريع برم بيرون، همين قدر بسه؛ اگه زياد گاز بخوره مي ترکه، همونطور که اگه تو هم زياد غذا بخوري، مي تِرِکي!"
    با شنيدن اين حرف، آنقدر بلند مي خندد که دندانهاي نامرتبش کاملاً معلوم مي شود... به او اخم مي کنم و مي گويم که نخي بلند و يک چوب به من بدهد. بعد از چند دقيقه با نخي بلند که از چرخ خياطي برداشته و يک چوب بستني، برمي گردد. بادکنک را محکم مي بندم، و سپس با دخترم به حياط مي رويم. بادکنک را که در آسمان رها مي کنم، همينطور بالا و بالاتر مي رود. حس عجيبي به من دست مي دهد! حس مي کنم بچه شده ام. ياد بچگيهاي خودم مي افتم؛ اما مگر اين دختر مي گذارد چند دقيقه اي هم من بچگي کنم؟ با زور و التماس، چوب و نخ را از دستم مي گيرد و سپس هر دو به بادکنکي که در آسمان رها کرده ايم، خيره مي شويم...
    - "بابايي، وقتي آدم مي ميره، ميره تو آسمونا؟ تو هميشه بهم ميگي!"
    - "آره عزيزم، ميره اون بالا بالاها... خيلي دور..."
    - "الان هم ماماني اون بالاهاس؟"
    - "آره قربونت برم، ماماني رفته اونجا... اصلاً چرا اين سوالها رو مي پرسي؟"
    - "ميخام ببينم ميشه به ماماني گفت تا بياد پايين تر تا ما ببينيمش؟"
    - "نه عزيزم، نميشه. ماماني ديگه اونجا مي مونه. تا بالاخره من و تو هم بريم پيشش."
    - "دروغ ميگي! پس چرا ميشه اين بادکنکا رو اورد پايين و نذاشت خيلي بالا برن؟ اصلا چرا گذاشتي ماماني خيلي بره بالا و ديگه من هيچ وقت نبينمش؟ چرا ماماني رو ول کردي تو آسمون؟"
    نمي دانم که به اين حرفهايي که مي زند، بخندم يا گريه کنم. هم بغض کرده ام و هم لبخند بر لبانم نشسته است... به او مي گويم:
    "عزيزم، الان ماماني تو يه جايي هست که خيلي بهتر از اينجاست. مامانت رفت و من کاري نمي تونستم بکنم، چون ديگه هيچ چيزي تو اين زمين واسش نمونده بود، به هيچ چيزي وصل نبود. بادکنکت به نخي که تو دستته، وصله؛ تو هم اگر نخ رو ولش کني، بادکنک ميره اون بالاها و واسه هميشه غيب ميشه..."
    ...بعد از اينکه اشکهايم را پاک مي کنم، رويم را به طرف دخترم برمي گردانم. اما مي بينم که ديگر نخ بادکنک را ول کرده است. بادکنک دارد همانطور بالاتر مي رود، آن نخ بلند بالا هم که به آن وصل است همراه با آن بالا مي رود. با خشم به او مي گويم: "چرا ول کردي بادکنکت رو؟ مگه نميخاستي باهاش بازي کني؟ چرا ولش کردي بره؟"
    دخترم ديگر طاقت نمي آورد و اشک از چشمانش سرازير مي شود: "بابايي، خودت گفتي اون بالاها از اينجا قشنگتره... من هم گفتم بادکنکم رو ول کنم تا بره يه جاي قشنگتر. بره و به ماماني سلام برسونه. بهش بگه که من و تو چقدر دلمون براش تنگ شده... کاش... کاش... من مي تونستم جاي بادکنکم باشم..."
    دلم مي خواهد همراه با دخترم يک دل سير گريه کنم، اما نه وقتش را دارم و نه حوصله اشک ريختن را. اين است که به او اخم مي کنم تا منظورم را بفهمد و اشکهايش را پاک کند. سپس بغلش مي کنم و به خانه مي رويم. او را روي کاناپه مي خوابانم؛ وقتي که مطمئن مي شوم خوابيده است، آرام و پاورچين به سمت در خانه مي روم و از خانه خارج مي شوم.
    ****************************************
    ...خيلي عصبي هستم. طبق معمول، از آن همه افراد بدهکاري که به آنها سرزده ام، حتي يک ريال هم نصيبم نشده است. بسيار تند قدم بر مي دارم و بالاخره به کوچه مي رسم. تا وقتي که به انتهاي کوچه و جلوي درب خانه برسم، کارم نفرين زمين و زمان است. همين که درب خانه با چرخاندن کليد باز مي شود، بيني ام بوي مشکوکي را حس مي کند. دستم را جلوي بيني ام مي گيرم و فکر مي کنم که بالاخره اين دختر آتشپاره، جايي را به آتش کشيده است؛ اما اينطور نيست.خود را که به درون خانه مي رسانم، بوي تند گاز به مشامم مي رسد. سريع به آشپزخانه مي روم، با ديدن پيچ شل کپسول گاز بايد خودم را سرزنش کنم، اما وقت اين کار را ندارم، چرا که در همين لحظه به ياد دخترم مي افتم...
    از آشپزخانه بيرون مي آيم و به سمت کاناپه مي روم. دخترم با لبخندي هميشگي که برلب دارد، چشمانش را برهم گذاشته و صورت معصومش رنگ به چهره ندارد. تنها کاري که در اين لحظه مي توانم بکنم، دعا به درگاه خداوند است و اينکه او دوباره از خواب بلند شود. او را تکان مي دهم. دوباره... دوباره... اما بي فايده است... هنگامي به خودم مي آيم که اشکهايم بر صورت دخترم ريخته است و ناخودآگاه لبخندي بر لبانم مي نشيند. لبخندي ناشي از اين شادي انکارنشدني که دخترم چه سريع به آرزويش رسيده است...

  2. #272
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    این اولین داستان کوتاه من واسه موقعی که از گناه کردن خسته شده بودم و اونرو نوشتم و بعدها ادامه دادم، یک نفری بهم گفت که خیلی قشنگه، اما خودم اینطور فکر نمی کنم، چون اون زمون خیلی تو جو صادق هدایت بودم، به هر حال این شما و این هم داستان نیمه کوتاه:

    دشمن درون

    شب از نيمه گذشته است و من از خواب پريده ام. خودم هم دقيقاً نمي دانم چرا، اما فکر مي کنم، تنها دليلي که باعث شده مانند ديوانه ها در نيمه شب، قلم و کاغذ به دست بگيرم و تلقينات ذهني خود را به وسيله حروف نقاشي کنم، يک عامل پيچيده، مرموز و ناشناخته است. چيزي که من به غير از "افکار موهوم"، نمي توانم نام ديگري را بر آن بگذارم، اما شايد مانند يک ديو، يک قاتل زنجيري، و يا يک بيمار مازوخيستي، بر تمام پيکرم سايه افکنده است. مغزم از وجود اين ديو قاتل خسته شده و قلبم، ديگر طاقت موج اين سيل هستي برانداز را ندارد. سيلي که مي خواهد پايه هاي فکري و حقايق قلبي من را، به کلي شستشو دهد؛ به طوري که در مغزم تنها او سلطه گر باشد و قهقهه هاي مستانه اش به گوش برسد...
    انگار ديگر چيزي در بدنم به نام "عقل" وجود ندارد. هر چه هست و نيست، به يغما رفته و مرا وادار کرده تا در اين نيمه شب، اين مهملات را بر روي کاغذ بياورم تا شايد، اين آخرين دست نوشته، اين وصيت نامه هم، خود دليلي گواه بر ديوانگي ام باشد. و چه پايان غم انگيزي! پاياني که در آن بالاخره هيولاي درون تو، بر تو غلبه مي کند و به راحتي، اساسي ترين پايه هاي ذهني ات، مانند خدا، مذهب، منجي، عشق و ايمان را به ملعبه و بازي مي گيرد. همانطور که سرتاسر اعضاي بدنم را اکنون به بازي گرفته است...
    آه! خيلي ناراحت کننده است! درست است که من به طرف مرگ دارم کشيده مي شوم و هيچ گونه مقاومتي نمي توانم بکنم، اما از آن ناراحت کننده تر، چيز ديگري است. چرا که عموماً مردم عادت دارند هرگونه افکار و عقايد منثور که با عقل آنها جور درنيايد، مسخره و مضحک تلقي بکنند و به آن هيچ توجهي نشان ندهند؛ مانند همين نوشته هاي من در آخرين لحظات بودنم!
    آيا بعد از من، کسي ديگر هم پيدا خواهد شد تا به دردي همانند من دچار شود؟ دردي که فکر نمي کنم لاعلاج باشد، اما افسوس که تمام تجربيات کساني که همانند من بوده اند، نابود و نيست گشته، فقط به خاطر اينکه با افکار عمومي منطبق نبوده، و به راحتي با انگ "مضحک" زدن به آن، وارد زباله داني تاريخ شده است. آيا اين مردم فکر نمي کنند دنيايي که در آن زندگي مي کنند، مضحک تر از هر چيزي است؟ يک ميل و قوه شديد، بر مغز آنها حکمران شده و آنها را به هر سمت و سو که بخواهد، مي راند. همانندي اسبي چموش و رام نشدني، که به بهانه سياحت و گشت و گذار، آنها را تا قعر دره ها پرت کرده و با اين حال، خودشان خبر ندارند!
    فکر مي کنم تنها گناهي که در زندگي مرتکب شده ام، اين است که اين موجود سلطه گر را عميقاً در وجودم حس کرده ام و سعي کرده ام که با آن به مبارزه بپردازم، چرا که پيش خود فکر مي کردم، اين کار موجب امتياز بي چون و چراي من، نسبت به ديگران خواهد بود؛ اما کاش به اين سادگي بود... چون هربار که تمام وجودم را کند و کاو کرده ام و سعي کرده ام، از رازهاي دروني خودم باخبر شوم و خودم را تابع ميل و عقيده اي عالي که در فطرت ام قرار داشته بکنم، نتوانسته ام و همواره، دير يا زود، شکست خورده ام. اين هيولاي شيطاني که من را کاملاً احاطه کرده، به اين زوديها - نه، اصلاً هيچوقت - دست از سرم برنخواهد داشت. براي من هيچ اهميتي ندارد که ديگران اين حرفها را باور کنند، من فقط از شکستهاي بيشمار خود در اين نبرد جانکاه، سرخورده و عقده اي شده ام؛ طوري که ديگر زندگي و مرگ برايم مفهوم يکساني را دارد. بهتر است قبل از اينکه تمام بدن و انگيزه ام، و حتي اين نوشته ها، تابع ميل آن هيولاي درونيم بشود، خود را به آغوش مرگ بسپارم. ديگر ترسي از مرگ ندارم، چرا که در حدي هستم که بتوانم به مبارزه با دشمن درونيم، اکتفا کرده باشم...
    دنيا، واقعاً چه جاي مضحک و ديوانه واري است! من از زندگي در اين بيغوله خسته شده ام. آيا دردناک نيست؟ از اين بدتر که همواره از همان اوائل زندگي و طفوليت، يک سري حقيقتها را به زور در گوشت بخوانند و بهت تلقين کنند، اما با گذشت سن و نگاهي دقيقتر به پيرامون، معلوم شود آن حرفها و حديثها، فقط براي گول زدن تو بوده است؟ حقائقي که به خودي خود کامل هستند و نقصي بر آنها وارد نيست، اما تو در مي يابي که براي زنده ماندن، بايد قربانيشان کني و خود را برده ديگران کني؛ کساني که خود را تا عرش اعلي بالا برده و خود را خدايي فرض کرده اند. آن ايماني هم که دل خود را به آن خوش کرده بودم، کفر بود. من براي زنده ماندن در اين جامعه چندخدايي، هرگونه حرفي را که منافع شخصي خودم در آن دخالت داشته، بي چون و چرا، پذيرفته ام، بي آنکه برايم اهميتي داشته باشد که خداوند واقعي چه مي گويد...
    اين دشمن، همواره در طول زندگي من را گول زده، به وسيله الهاماتي شيطاني که به من القاء کرده است. خود را که شايد پست ترين موجود کره زمين باشم، بدون هيچ دليلي، انسان صاحب اسم و اعتبار دانسته ام. فقط به خاطر اينکه برخلاف ديگران، با خودم مبارزه کرده ام نه با ديگران، ولي همواره در آن شکست خورده ام...
    از همان موقعي که سعي کرده ام خودم را بشناسم، دريافته ام که مغزم، بي خاصيت ترين و پوچ ترين عنصر بدنم بوده است. انگار اصلاً چيزي به نام قطعيت، حتمي بودن و صراط مستقيم، در قاموس آن وجود نداشته است. من همواره سعي مي کردم که براي پيشرفت، براي گذراندن وقت، پاره اي از کارها بپذيرم؛ چرا که آنها برايم به منزله نور اميدي بودند که مرا از رختي و سستي و نااميدي بيرون مي آوردند. وليکن، تاثير اين کارها هم موقت بوده و هيچ تاثيري در بهبودم نداشته است. مي توانم بگويم که هيچوقت نشده که کاري را با يقين و اطمينان انجام دهم، هرچه که بوده از روي شک و ترديد بوده و بعداً، من را در ميان انبوهي از سوالات بي جواب قرار داده است. سوالاتي مزخرف و دردآور، که گاهي اوقات همه چيز را نفي مي کند و به تنها کارهاي مفيدي که انجام داده ام، به ديده طعن و تحقير مي نگرد...
    پس از عمري سعي و کوشش و پندار و اوهام، در آخرين لحظات عمرت، ندايي از جانب آسمان به تو وحي مي شود، و تو را با حقيقتي که يک عمر آن را به گونه هاي مختلف تفسير کردي، مواجه مي کند. تفسيري که هرچند ديگر مبهم نيست و با آن مي توان جايگاه خود را در زندگي پيدا کرد، اما مواجه شدن با همچنين حقيقتي در آخرين لحظات عمر آدمي، همچون زهر، کشنده است.
    هيچ وقت آن شب فراموش نشدني را يادم نمي رود؛ شبي که اهميت آن براي من به قدري بود که زندگي من را در واقع به دو برهه تقسيم کرد؛ هرچند تمام مراحل زندگيم چندان قابل تعريف و مطابق درخواست و ميل خودم نبود و آنطور که خواستم، زندگي نکردم، همانطور که قبلاً نيز گفتم؛ اما در واقع بعد از اين با اين حقيقت رو به رو شدم که بايد با خودم کنار بيايم، نه کس ديگري. فهميدم که هنوز به آخر خط نرسيده ام و هنوز به طور کامل خود را در قمار زندگي نباخته ام و شانسي وجود دارد...
    آن شب در کنج کلبه کوچک خود نشسته بودم و از طريق يک روزنه، يک پنجره، به قرص کامل ماه در آسمان نگاه مي کردم. حالت نگاهم رقت برانگيز بود، دلم براي ماه مي سوخت. چرا که با او شباهتهايي احساس مي کردم. نورافشاني ماه در شب برايم سوال برانگيز شده بود. سوالي که ناشي از يک کنجکاوي عجيب و تلاش براي درک مسئله اي به ظاهر خيلي مضحک، بود و تاکنون در زندگي به آن اصلاً توجه نکرده بودم. با خود فکر کردم که ماه از ظلمت زمين و زمانه به تنگ آمده و با نورافشانيهاي خود، خيلي چيزها را مي خواهد رسوا کند. اما افسوس، چرا که او هم دست نشانده کس ديگري بود و زمان کاري بدي را، عمداً برايش مطرح کرده بودند. برايم اين باور ايجاد شده بود که اين نور سفيد سحرانگيز، تنها حقيقتي هست که مي توان به آن اعتماد کرد؛ هرچند که کسي به آن توجه نمي کرد و زماني بود که همه، خسته از ظلم و جور زمانه، که خود مسبب آن بودند، به خواب و رويايي شيرين پناه مي بردند تا بلکه بتوانند به خواسته هاي خود حداقل در عالم رويا، برسند و خود را براي روزهاي بعدي، آماده کنند.
    به اين نور عادت کرده بودم. انگار جنبه هاي ديگري از وجودم را به من تداعي مي کرد. هميشه نور زرد رنگ روز، چشم را مي زد و اذيت مي کرد، چيزي که در مورد نور ماه اينگونه نبود. همين زل زدنها و خيره شدنها به اين نور بود که من را به اين درد مهلک گرفتار کرد. به اينکه آنطور که فکر مي کنم از همه دشمنان نبريده ام؛ حتي با اينکه ارتباطات خود را با همه موجودات قطع کرده ام و زندگي ام را به طور احمقانه و مضحکي در اين کلبه محصور کرده ام، باز هم آن پوچي و نيستي، ترس و شک، و دشمني با عالم و آدم در من وجود دارد. هر مشکلي که بود، مربوط به خودم بود و کاملاً مطمئن بودم. چون که من پاي خودم را به کلي از زندگي آدمهاي به ظاهر خوشبخت بيرون کشيده بودم و کسي برايم نمانده بود که او را مقصر بدانم. اين افکار موهوم هرچه که بود، از وجود نحس خودم ساطع مي شد، نه کس ديگري و من براي اولين در عمرم در زير نور ماه به آن حقايق پي بردم...
    فکر مي کنم همان شب بود، پس يکي دو ساعت زل زدن به قرص ماه و پيدا شدن اين افکار جديد در من، احساس خواب آلودگي به من دست داد و تصميم گرفتم که بخوابم. نور ماه از پنجره کلبه کاملاً به درون کلبه نفوذ کرده بود و مزاحم خوابم بود. به صرافت افتادم تا چيزي را بر روي پنجره نصب کنم تا مانع ورود آن نور شوم، نوري که کاملاً زندگي من را همراه با جزئياتش روشن کرده بود، چرا که من زندگي خودم را به آن کلبه محدود کرده بودم. خيلي سريع جستجويم نتيجه داد و چيزي که مي خواستم پيدا کردم. انگار تمام اشياء درون کلبه از اين نور متنفر بودند، چرا که معمولاً کم پيش آمده که در زندگي به سرعت به چيزي برسم و گمشده هايم به قدري است که امکان شمارش آنها وجود ندارد...
    همين که نزديک پنجره شدم تا آن نور را از کلبه بيرون برانم، صدايي عجيب را از پشتم شنيدم. سريع به عقب برگشتم و سعي کردم که منبع صدا را تشخيص دهم؛ اما بي فايده بود و هيچ موجود ديگري در کلبه به چشم نمي خورد. ترسم کم کم داشت فزوني مي گرفت و عقلم رو به زوال بود. همنطور که داشتم کلبه را با نگاههاي هراسناکم برانداز مي کردم، ناگهان متوجه حضور يک سايه روي ديوار شدم. سايه اي که با نگاه اول فهميدم که ظاهراً متعلق به من است، اما در واقع هيچ شباهتي به من نداشت و بيشتر مانند يک هيولا بود تا انسان؛ اول فکر کردم که به خاطر خواب آلودگي و خستگي دارند اين تصاوير جلوي چشمانم رژه مي روند؛ اما نه! اين يک واقعيت محض بود. يک حقيقت تلخ، يک زهر کشنده که هر کسي تاب ديدن آن را نداشت. آن نور سايه هيولايي و باطن پست من را آشکار کرده بود.
    اول که خودم خيلي ترسيدم؛ در يک آن تصميم گرفتم که از کلبه فرار کنم و اين هيولا را در جلوي چشمانم نبينم. اما فکر فرار از خودم، سايه ام، خيلي احمقانه به نظر مي آمد. آرامش خودم را حفظ کردم و سعي کردم که منطقي تر فکر کنم. مگر غير از اين بود که براي اولين بار در زندگي ام توانسته بودم با حقيقت رو به رو شوم؟ آيا شانس به من رو نکرده بود؟ بيشتر که فکر کردم، ديدم نبايد از خودم فرار کنم، بايد از اين فرصت استفاده مي کردم، چرا که فرصت زيادي تا طلوع صبح باقي نمانده بود...
    نور ماه برخلاف نور خورشيد، سايه حقيقي من را به من نمايانده بود، چرا که آن سايه کذايي در آن شب، هيچ شباهتي به سايه ام در زير نور خورشيد نداشت. هر چه که به ديوار کلبه نزديکتر مي شدم، آن سايه از من بزرگتر مي شد. واقعاً عجيب بود! اين سايه و هيولا، لجام گسيخته بود، از قوانين عقلي پيروي نمي کرد، انگار دوست داشت هر غلطي که مي خواهد بکند! به اين فکر افتادم که تمام بدبختي هايم را سر او داد بزنم، بابت تمام نااميديها، بي عقلي ها، ديوانگيها و هزاران جور مسائل و مشکلات ديگري که در طول ساليان زندگي نکبت بارم برايم پيش آمده بود؛ اما کاش به اين سادگي بود... چون هربار که سعي مي کردم او را متهم کنم و از او گله کنم، هيچ فايده اي نداشت، چون هر حرفي که مي زدم همان را تکرار مي کرد و من را متقابلاً مورد هدف قرار مي داد؛ اگر انگشت اتهام به سوي او دراز مي کردم، او هم همينکار را مي کرد. واقعاً دردآور بود! کارم به جايي رسيده بود که حتي ديگر اين هيولاي سايه اي، من را هم از خود مي راند و طرد مي کرد و هستي من را نفي مي کرد. انگار براي او اهميتي نداشت که من باشم يا نباشم، چون که او هر کاري که خواسته بود با من کرده بود.
    همين چيزها بود که ناخودآگاه افکار مسخره اي مثل خودکشي در ذهنم راه پيدا کرد. اما خودکشي دواي دردم نبود؛ اين مضحکترين پاياني بود که مي توانستم براي زندگي خودم تصور کنم. هرچند در طي تجربيات زندگي به اين حقيقت پي برده بودم که اصولاً، بشر تاب ديدن حقيقت و شناخت خود را ندارد. اما براي من اهميتي نداشت، چرا که در آن لحظه خود را يک موجود مافوق ديگران احساس مي کردم و به اينکه تاکنون توانسته ام در حوادث زندگي، تا بدينجا طاقت بياورم، افتخار مي کردم. اين احساس مافوق بودن به وسيله نور ماه در آنشب به من القا شده بود...
    مي خواستم که کمر اين غول را بشکنم، او را خوار و ناچيز کنم، به تلافي همه رنجهايي که به خاطر او بر سرم آمده بود، او را شکنجه دهم؛ اصلاً قصد داشتم که آن سايه را نابود کنم. او مسبب پيدا شدن همه افکار شيطاني در من بود و او بود که چشمان من را کور کرده بود، چشمي که بايد خودم را مي ديد، نه ديگران را. سعي و تلاشم بر اين بود که ديگر به هيج وجه زير بار سايه نروم و گول حرفهايش را نخورم. او در اين لحظات هم سعي بر تبرئه خود داشت، اما من ديگر کسي نبودم که اين حرفها را مهم تلقي کنم. چون اگر او هم تبرئه مي کردم، کس ديگري را نمي توانستم مقصر بدانم. مني که حتي بهترين وجود و خالق خودم را انکار کرده بودم، او را مقصر مي دانستم و به شدت احساس پوچي و تنهايي مي کردم...
    در همين حال که از خودم متنفر مي شدم، حالم به يک بار بد شد. تمام سرم گر گرفت و احساس سرگيجه اي شديد به من دست داد. ديگر نمي توانستم تعادل خود را حفظ کنم. داشتم مي خوردم زمين. ناچار شدم که دو دستم را بر زانوهايم قرار دهم و خود را خم کنم. اگر اينکار را نمي کردم، حتماً زمين مي خوردم. حالتي که پيدا کرده بودم، مانند يک دونده بود که قصد تازه نفس کردن داشت. اما مشکل من خستگي نبود، چيز ديگري بود. هر چه که بود تصميم گرفتم در همين حالت بمانم، چون سردردم کمي بهتر شده بود.
    در همين حال به سايه ام روي ديوار نگاه کردم. هرچند برايم باور نکردني بود، اما ديدم که آن موجود سياه پوش نيز به مانند من روي ديوار زانو زده و کمر خود را در مقابل من خم کرده است. احساس عجيبي به من دست داد، چرا که توانسته بودم آن موجود غول پيکر را به تسلط خود درآورم. حالت عجيبي بود، انگار هر دو به يکديگر داشتيم احترام مي گذاشتيم. خودم هم نمي دانستم که چگونه باعث شده ام که اين سايه لجام گسيخته و هرزه، خود را مطيع و رام نشان دهد و ديگر قصد گردن کشي نداشته باشد. اين سوال هم مانند خيلي سوالات ديگر که در آن شب برايم پيش آمده بود، به سرعت پاسخ داده شد. انگار که مغزم در زير اين نور، فرصتي پيدا کرده بود تا لکه هاي چرک و کثافت را از خود پاک کند و مهلتي را براي يک زندگي بهتر به من دهد. آن نور ماه به مانند معجزه اي در زندگي من عمل کرده بود و حقيتاً جلوه اي از نور الهي بود. تثليث خيلي جالبي بود. من در مقابل اين اشعه، اين وجود ماورايي و حقيقت بي پايان سرخم کرده بودم، شک و ترديدم را نسبت به او برطرف کرده بودم، مطيع او شده بودم و اکنون به چشم خود مي ديدم که چگونه آن سايه نيز تحت کنترل من در آمده بود...
    مي توان گفت که از همان شب به بعد، تغييرات محسوسي را در زندگي خودم عيناً مشاهده کردم. راحتتر توانستم با خودم کنار بيايم. تمام دغدغه هايي که در طول روز داشتم با فرارسيدن شب برطرف مي گشت. وقتي که در زير نور ماه، آن حرکات را تکرار مي کردم و آن سايه به چنگ من مي افتاد، شادي آکنده از ترس و اميدي به من دست مي داد. هر شب، کار من به جا آوردن اينکارهاي به ظاهر عجيب و غريب بود. بعد از آن احساس مي کردم که قدرتمندترين موجود هستم و مي ديدم که برخلاف ديگر انسانها، هيچ احساس ترس، نااميدي، جهل، حرص و شهوت، در من وجود ندارد. اين چيزها که از وجودم تخليه مي شدند، احساس مي کردم که ديگر هيچ غمي برايم نمانده و هيچ وقت تا اين حد اميدوار نبوده ام. ولي همه اينها تا وقتي بود که آن نور اميد و اشعه هستي در زندگي من پرتوافشاني مي کرد و در روز، درست مانند قبل بودم. در تمام طول روز ترسم از اين بود که مرگ به سراغم بيايد، در حالي که نتوانسته باشم در شب آن روز، آن غول را متقابلاً شکنجه کنم. در تمام طول روز، تلاش براي يافتن خودم بي فايده بود. سايه ام يک سايه معمولي بود. هيچ فرقي با خودم نداشت و کاملاً مطيع بود. من از نور خورشيد به خاطر جلوه گري دروغينش متنفر بودم. نمي توانستم روزها را تحمل کنم.
    همه چيزهايي که تا الآن نوشتم، به درد هيچ کس ديگري نمي خورد. هرکسي بعد از رفتن من، اين نوشته ها را بخواند، معلوم است که چه قضاوتي درباره آن خواهد کرد. من بايد بنويسم، بايد، من به خاطر اين مي نويسم که اين نياز فعلاً برايم ضروري شده است، مي خواهم با نوشتن يک مروري بر زندگي ام بکنم و ببينم که حقيقتاً چه چيزي را به دست آورده ام...
    هراس از مرگ در طول روز، هيچ وقت من را راحت نگذاشته است، اما اکنون برايم چيزهايي هراس برانگيز و مخوفتر از مرگ وجود دارد. من از زندگي مسالمت آميز با دشمن درونيم خسته شده ام. آخر اينهمه کلنجار به چه دردي مي خورد؟ عمري تلاش و کوشش براي هيچ و پوچ و الآن خودم هم نمي دانم که واقعاً چه کسي هستم. مثل اينکه قسمت من در زندگي اين بوده که در آخرين لحظات زندگيم، به اشتباهات خودم پي ببرم، خودم را بازنده احساس بکنم و همچنين، نيازي مبرم به حضور نور ماه در امشب؛ نمي دانم، شايد ماه پشت ابرها پنهان شده و يا شايد کور شده ام. دوست دارم يک بار ديگر آن اشعه به زندگي من رو کند، براي آخرين بار؛ بتوانم دستاورد خودم را از زندگي عملاً مشاهده کنم، چرا که قضاوتهاي من همه يک طرفه است و من بي آن نور الهي در امشب، نمي توانم زنده بمانم. عمده اشکال کار من اين بوده که صرفاً به تماشاي نور بسنده کرده ام. من شايد بتوانم از همه آدمها خود را فرضاً بالاتر بدانم، اما از يک کرم شب تاب نه؛ من بايد از آن نور چيزي را براي خودم نگه مي داشتم. من بايد از دنيا چيزي که متعلق به خودم بود، برمي داشتم و نمي گذاشتم که از دستم برود. بايد در روز با آن نور زندگي مي کردم، شايد مي توانستم در روز هم به خيلي از حقيقتها پي ببرم؛ و اين همان چيزي است که من در آخرين لحظات زندگي به آن رسيده ام. من خواهم رفت و اين نوشته ها خواهد ماند، ولي افسوس که هيچ کسي، کمترين توجهي به آن نمي کند...

  3. #273
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    این شعر رو امسال برای شب یلدا نوشتم، هر چند وقتی اون رو خوندم تو جمع، هیشکی گوش نکرد...

    صد، دوصد، سيصد، هزار بار اين حقير، تبريک گفت/چون که در جمعه بشد، يلدا و قربان، نيک، جفت

    عيد قربان، ليک رفت و آمده يلدا شبي/تا که در امشب شود، شادي ما، برپا همي

    من، همي دانم که بر تو دي و پار، چون باد رفت/هرچند، بسيار سخت، با کارت سوخت، بنزين و نفت

    آن که شخصي داشت و سهميه اي کمتر بسوخت/از براي چند ليتر، بنزين، براي باک، سوخت

    وآن که وانت داشت و سهميه اي بيشتر بداشت/هرچه باقي ماند درون باک دوستانش گذاشت

    وآن که بود او بي مرام و معرفت، دادش گران/از براي خواستاران، ليتري چهارصد تومان!

    تا بدانجايي رسيد مشکل، جرايد خورد تيتر/نوعروسي کرده مهر خويش را، پنجاه ليتر

    اي عزيزم، گر هنوز، در فکر بنزين مني/من قبولت هيچ ندارم، گرچه اي، هم ميهني

    اي دوصد لعنت بر اين سهميه و بنزين باد/ هر کسي باور ندارد اين مسائل، نيست باد

    يلدا، يعني که اي دوست، زندگي کوتاه است/اندر اين دنياي فاني، سوي باقي راه است

    گر در اين جمع هست يک نامهربان، مغرور فرد/من همي دانم که او آدم نيست و نيست مرد

    سيصد و شصت و چهار روز بگذشت و باز يلدا بشد/جمع شدند، فاميل و دوستان، هيچکس تنها نشد

    در ميان جمع، جاي ميزبان، نتوان نشست/چون که هرجا رفت ميزبان، خنده بر لبها نشست

    از کجا گويي تو مي داني که فردا زنده اي؟/اين که را گويي همي، نتوان بگفتش زندگي

    زندگي آن کرد، خنده بر لب مردم نشاند/هرچه غم و غصه و اندوه و ماتم بود، کُشاند

    آنچه در دنيا، تو بيني آن فراوان، ماتم است/پس بخند و شاد باش، هرچه بخندي تو، کم است

    چرت و پرت بسيار گفتم، مهملاتم ناتمام/پس سخن کوتاه بايد، بدرود و والسلام

  4. #274
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    دوستان خواهش می کنم جسارت من رو ببخشند!
    آخه واقعاً این داستانها تو گلوم گیر کرده بود و باید نقد می شد.
    در ضمن دارم یه مقاله تحقیقاتی راجع به بحران در روابط دختر و پسر در ایران می نویسم که ان شاء ا...، اگر خواستید و تمومش کردم، تو اینجا آپلود می کنم...
    راستی چرا این تاپیک مهم نشده؟؟؟!!
    شما نوشته هام رو بخونین و نظر بدین، من هم اگه خدا بخاد adsl می گیرم و اون وقت من هم سعی می کنم منتقدی خوب برای نوشته هاتون باشم، هر چند ما هنوز خیلی کوچیکیم...

  5. #275
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    بي نهايت

    دو دخترك در يك كوچه باريك، مي خواستند "لي لي" بازي كنند.
    دخترك اول گچ را بدست گرفته بود و داشت خانه ها را روي زمين نقاشي مي كرد: 1،2،3 ،... اما به آخرين خانه كه
    رسيد، نوشت: ∞ . آخر آن روز چيز جديدي را ياد گرفته بود و ذوق داشت.
    دخترك كوچكتر، آن گوشه داشت دوستش را تماشا مي كرد. اما وقتي نگاهش به خانه آخر رسيد، مات و مبهوت
    شد، آخر تا به حال همچين عددي را نديده بود!
    رفت جلو، پيش دخترك بزرگتر و ازش راجع به آن علامت عجيب و غريب پرسيد: "اين ديگه چيه كه كشيدي؟
    1،2،3 ،... خب! اين خونه آخري شمارش ميشه 10 . اين ديگه چيه به جاي 10 كشيدي؟"
    دوستش جواب داد: "مگه نميدوني؟! اين علامت بي نهايته ديگه!"
    اما دخترك كوچكتر نمي دانست.
    -"امروز خانم معلم بهم ياد داد. بهش گفتم خانم يه عدد بگين كه از همه عددها بزرگتر باشه، آخه ما يه دوست
    داريم كه خيلي دوستش داريم! گفتش شماها هنوز زوده تا ياد بگيرين! ولي من هي اصرار كردم، خانم معلم هم رفت پاي
    تخته، يه شكل اينجوري ∞ پاي تخته كشيد و كنارش نوشت: بي نهايت. راستش رو بگو! تو هم منو " بي نهايت" تا
    دوست داري؟ دروغگو دشمن خداس!"
    اما دخترك كوچكتر رفت، همانجايي كه گچ روي زمين افتاده بود، علامت را پاك كرد و عدد بعدي، 10 را نوشت:
    "من اصلاً از اين علامت خوشم نمي ياد. اين كه اصلاً شبيه بقيه عددها نيست! اصلاً رقمي توش نداره! تازه اگه به بزرگي
    هم باشه، به نظر من عدد 20 از همه بزرگتره و گنده تره، نه ايني كه تو ميگي! اصلاً از كجا معلوم راس ميگي؟"
    -"چرا پاكش مي كني؟ به قرآن، خانم معلم خودش به من ياد داد! بعدش هم از من پرسيد مگه ميخاي به كسي از
    دوستات بگي كه چقدر دوستش داري؟ من هم گفتم آره! حالا تو هم اگه منو دوست داري، علامتش رو دوباره بكش،
    خيلي آسونه! اگه نكشي باهات قهر مي كنما!"
    دخترك كوچكتر رفت روي خانه آخري، با گچ يك دندانه براي 10 گذاشت، آن را 20 كرد و رو به دخترك بزرگتر
    گفت: "ولي من تورو 20 تا دوست دارم."
    --------------------------------------------------------------------------------------
    روي خانه آخر لي لي، 20 و ∞ روي هم قاطي شده بودند و محو شده بودند.
    "قهر، قهر، تا روز قيامت!" دو دختر از هم جدا شدند.
    اين بار، 20 و ∞، به عنوان معياري براي ميزان تنفر، در ذهن دو دخترك نقش بسته بودند...

  6. #276
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    با سلام خدمت همگي دوستان!
    بسيار خوشحالم که در اين تاپيک، شما آثار خودتون و ديگر نويسندگان نوپا رو نقد مي کنيد، که من هم يکي از اونها هستم.
    البته من يک سال هم نميشه که دست به قلم شدم، اما شعر گفتنم خوب بود و سر همين به نويسندگي علاقه مند شدم، اون هم تو حيطه داستانهاي کوتاه و يا قطعه هاي ادبي مثل شل سيلور استاين، چون فکر نمي کنم تو کشوري مثل ايران، کسي به خوندن چيزهاي بلند علاقه داشته باشه، و يا وقتش رو داشته باشه.
    در ضمن من اطلاعاتم بسيار کمه در اين مورد و به صادق هدايت و چوبک و جمال زاده و شل سيلور استاين محدود ميشه، يعني کلاً داستان بلند نخوندم و با عرض شرمندگي، هنوز شعرهاي مولانا و سعدي رو نخوندم! البته در مورد هدايت بگم که من فقط بوف کورش رو قبول دارم و چند تا ديگه. بقيه اش واقعاً مزخزفند: خودکشي، مرگ، پوچي، نيستي...
    از اون جايي که اينجا جو دوستانه اي داره و يکي از دوستان هم منو دعوت کرده، در نتيجه من تاپيک مجزاي خودم رو ول مي کنم و الان براتون چندتا نوشته مي زارم تا نقد کنيد. اميدوارم آقايون پدرام و مهدي و آقا وسترن رمان نويس و بقيه، اين بنده حقير سرتا پا تقصير هم بپذيرند. نظر شما برام خيلي مهمه...
    سلام دكي!
    اولاً كه خيلي خيلي لطف كردي كه دعوت ما رو قبول كردي و اومدي اين جا، ايشالا كه از اين به بعد هم مين جوّ صميمانه‌ِ اين جا حفظ بشه و هممون كلّي جلو بريم كنار هم...
    فقط يادت باشه دكتر جون كه اين وسترن عزيز ما اصلاً و ابداً آقا نيست....!...امّا انصافاً خيلي خانومه.....( وسترن جان همين بهانه‌ي خوبيه كه بياي اون داستانت رو بذاري ديگه...نه؟!!!)
    گفتم كه اشتباه نكني از اين به بعد....!
    Last edited by Mahdi_Shadi; 18-03-2008 at 17:31.

  7. #277
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    پس كه اينطور!
    اميدوارم خانم وسترن مارو ببخشند و ايشان و ديگر اعضاي بسيار محترم اين تاپيك، مارو نوميد نكرده و منتقد و مشوق خوبي براي نوشته هايم باشند، ان شاء الله.

  8. #278
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    پس كه اينطور!
    اميدوارم خانم وسترن مارو ببخشند و ايشان و ديگر اعضاي بسيار محترم اين تاپيك، مارو نوميد نكرده و منتقد و مشوق خوبي براي نوشته هايم باشند، ان شاء الله.
    حال می کنم آقا وسترن می گیداما خیلی خوشحال شدم یک نفر دیگه هم به جمعمون اومده شرمنده هنوز وقت
    نکردم نوشته هاتو بخونم اما مال خودم رو فقط بخاطر تو مهدی جان می ذارم اما توروخدا هر قدر دوست داری بخند
    اسمشو گذاشتم امید
    برف داشت اسم زیـبای برادرش را مخـفی می کرد اما او هنوز هم ایستاده بود و با چشمان پراشکش نـابـاورانه به سنگ قبر زل زده بود.چطور ممکن بود او باعث مرگش شده باشد؟او که غـیر از امید چـیز دیگـری در این دنیـا نداشت.در حقیقت می دانست از کی شروع به از دست دادن امـید کرد.روزی کـه به بهـانه ی دعوا با صاحب کارش،برای اولین بار لب به الکل زد.امید بیچاره تمام شب در نگـرانی منتظر او بیدار مانده بود و با برگشتن مست او،ویران شده بود(چکار کردی داداش؟قول بده دیگـه این کار رو نکنی)و او در عالم مستی،قولی دروغین به امید داده بود.روز بعـد بهانه دیگری به دستـش افـتاد.بهانه ای کوچکتـر از قـبلی اما باز هم نتوانست جلوی خود را بگیرد و بـرای فرار از غم کوچکش به الکـل روی آورد.وقتی به خانه برگشت خیلی سعی کرد از امید مخفی کند اما او فهمیده بـود و قلب پاکش شکسته بود(تو به من قول داده بودی...لطفاً دیگه این کار رو نکن!بخاطر من،بازم قول بده ، ایندفعه قول مردونه) و او باز هم قولی سست تر از قبلی به امید داده بـود.با گـذشت روزها,بهانه های زیادتر اما کوچکتری به دستـش افـتاد و او هر بار نـاتوان تر از قبل به نوشیدن ادامـه داد.امید هم ناتـوان تر از قـبل سعی می کرد منصرفش کند.دیگـر کـارش به قسم خوردن به جان خود رسیـده بود اما الکل کـار خود را کرده بود و او را به یک فرد بی رحم و بی غیرت و بی مسـئولیت تـبدیل کرده بود.بـطوری که نـه تنها قول نمی داد بلکه بخاطر قسم خوردن امیـد به جان خـودش او را به بـاد فـحش و تمسخر می گرفت.حالا که حساب می کـرد متـوجه می شد یک سال تمام او از امید غـافل بود و در عالم خود خوش می گذراند تـا اینکه بالاخره امید سقوط کرد!عصر یک روز سـرد زمستانی،وقتی به خانه برگشت همسایه ها به او خبر دادند امید سر کلاس بدحال شده.در بـیمارستان با حقیقت تلخی روبـرو شد.کبـد امید از کار افـتاده بـود ! در حقیقت امید بارها به او از درد وحـشتناک پهـلو و استفراغـهایش شکایت کرده بود امـا او از بس مست ولایعقل بود،توجه نکرده وحتی با وجود نحیـف بودن امید،علتـش را پـرخوری می دانست!برای نجات جـان امید باید در عـرض چند روز باقی مانـده کبد پیوند می زدند و پـیدا کـردن کبد مناسب وقت گیر بـود.دکتـرها می گفتـند تکه ای از کبـد برادر می تـواند جان امید را نجات دهد.پـس او کـه بالاخره به ارزش امید در زندگی اش پی برده بود با وجـود آنکه می دانست عمل خطرناک و هذینه برداری است قبول کرد امـا جواب آزمایش منفی درآمـد.کبد او به عـلت نـوشیدن الکل، سلامتـی و صلاحیت کافی برای نجات جان امـید را نداشت و او این تک شانس زنده نگه داشتـن برادر عزیزش را بخاطر لحظـات کـوتاه خوشگـذرانی از دست داده بـود.آنجا کنار تخت امیـد نشسته،دست سـرد او را بـدست گرفـته و اشک ریـزان منتظر شنیدن صدای سوت دستگاه قلب بود.کاش هیچوقت امید به جان خودش قسم نمی خورد شاید اگـر او سر قـولش می ماند...شایـد اگر یکبار دیگر چشمان معصوم امیـد به او نگاه می کرد او می توانست قول محکم و ابدی به او بدهد اما می دانست برای قول دادن به امید دیگر خیلی دیر بود بـاد وحشتنـاکی وزیدن گرفت و برفهای روی سنگ را کنار زد و باز اسم زیبای امید درخشیدن گرفت. بغـض گـلویش را دریـد.این غم بهانـه نـبود بـزرگترین مصیبت زنـدگی اش بود امـا او دیگـر محال بود بنوشد.چون اینبار به روح امید قسم خورده بود.

  9. #279
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    قشنگ بود ولي پايانش حدس زدني بود و سوژه اش، نه چندان بكر.

  10. #280
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    دوست جدید بگم چی بگم ؟؟
    دکتر زیگن ... (خلاصه میکنم ... اول میخواستم بگم زیگ زاگ ...)
    داستان هات خوب بودن ... ولی نوشته دشمن درون توش از کلماتی که درکش کمی سخته استفاده شده و خواننده تا اخرش شاید نخونه ...
    ولی اون دختر کوچیکه خیلی جالب بود . با اینکه اخرش از اول معلوم بود ...

    وسترن عزیز .. خیلی قشنگ بود این یکی ... یک جوری شدم وقتی خوندم ...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •