تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 28 از 35 اولاول ... 18242526272829303132 ... آخرآخر
نمايش نتايج 271 به 280 از 344

نام تاپيک: شل سیلوراستاین

  1. #271
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض


    ترانه رنگين كمان را بخوان


    روز طولاني و سختي بود ، جوسي

    انتهاي جاده ، جايي در آن طرف .
    راهم را گم كرده بودم
    وقتي آنجا رسيدم ،گفتند دير آمدي .
    حالا تو تنها كسي هستي كه مي تواني مرا راهنمايي كني .
    خب ، نمي خواهي ترانه رنگين كمان را بخواني ، جوسي؟
    با صداي بلند بخوان.
    امشب آن را درست بخوان
    چون مدت هاست كه درست خوانده نشده .
    جوسي ، سايه هاي غم ،
    در دل آدمي جا خوش كرده .
    پس اگر مي تواني ترانه رنگين كمان را بخوان .
    قطاري را كه مي خواستم ببينم
    رفته بود.
    انگار تمام وقتم را
    صرف سوار و پياده شدن كردم .
    فكرم را فروختم .
    روياهايم را بخشيدم .
    و فردا ، به جستجوي
    ديروز خواهم رفت ،
    تا آن زمان ...
    ترانه رنگين كمان را بخوان ، جوسي .
    با صداي بلند بخوان.
    امشب آن را درست بخوان
    چون مدت هاست كه درست خوانده نشده .
    چه بسيار خواهش ها
    كه انها را درك نمي كني ، جوسي
    اگر مي تواني ترانه رنگين كمان را بخوان...
    اگر مي تواني ، اگر مي تواني .
    ترانه رنگين كمان را بخوان ، اگر مي تواني .

  2. #272
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض

    هملت به روایت مردم کوچه و بازار

    « فرانسیسکو » و « برناردو » از قصر پاسداری می کرد ند
    تکیه داده بر نیزه هایشان،
    حوصلهء حرف زدن نداشتند
    سرشان حسابی گرم بود،
    و توی گوش هایشان صدای هوهو می شنیدند
    و بعد...
    سرو کلهء یک روح پیدا شد،
    با لباس ژنده و نا مرتب
    و ز ِرهء زنگ زده ای که تَــلـَـق تَــلـَـق صدا می کرد
    آن دو گفتند:
    « هی آقای روح، آیا شما پادشاه مرحوم عزیز ما نیستید؟...
    اما روح حتی یک کلمهء نفرین شده هم به زبان نیاورد
    همان طور، هوهو کنان راهش را گرفت و رفت...
    آن ها گفتند:
    « بهتر است از هم جدا شویم
    و موضوع این روح کثیف را به هملت بگوییم...»
    به این ترتیب آن ها رفتند و هملت را پیدا کردند،
    به او گفتند: « ای شاهزادهء نازنین...
    روح پدر شما این طرف و آن طرف پرسه می زند...
    او عبوس، غـُر غـُر و کـِرمو است...
    و اگر در این سرزمین، چیزی در حال پوسیدن باشد
    بی شک همان پدر شماست! »
    هملت گفت: « آیا شما یقین دارید که او پدر من است؟
    آیا موهایش خاکستری و وسط سرش طاس است؟
    آیا چشمان آبی درخشان و بی باکی دارد؟
    و یک خال کوبی اینجا روی دستش که روی آن نوشته:
    « گـِرترود* برای همیشه »؟
    *_نام مادرهَملت
    و آن ها گفتند:
    « دقیقا چنین موجودی در محل کشیک ما ظاهر شد...
    ما هیچ آزمایش فیزیکی روی آن انجام ندادیم،
    و مطوئن نیستیم که آن موجود، پدر شما باشد
    اما می دانیم که او یک روح نفرین شده است...»
    هملت گفت: نشانم دهید کجا این روح را دیدید؟
    تا بفهمم که پدرم بوده یا شما دو تن گیج و منگ بودید!...»





    ***



    آنها هملت را به آن محل بردند

    پنج دقیقه منتظر ماندند
    و بعد هوهو...
    روح دوباره پیدایش شد...
    پوستش خاکستری، دندان هایش سیاه و چشم خانه هایش خالی بود،
    هملت به او اشاره کرد و فریاد زد:
    « صبر کن، ای روح جسور! آیا تو تنها وهم و خیالی؟... »
    روح گفت: « نه سوء تغذیه، مرا به این روز در آورده است...
    البته که من روح هستم... اما اصلا نترس پسرم...
    می خواهم داستان کثیفی را برایت نقل کنم،
    که موهایت را از ریشه می سوزاند... »
    بعد ادامه داد: « تو دو خیشاوندی داری که من از آن ها نام نمی برم...
    یکی از آن دو قاتلی خونخوار و دیگری زنی بدکار و بی وفاست،
    وقتی که من درست در همین باغ خوابیده بودم،
    برادر جاه طلبم، توی گوش من سم ریخت،
    و قبل از این که تنم سرد شود، پیراهن و پیژامهء مر به تن داشت،
    و با تاج من روی سرش در بسترم خـُفته بود....
    ازدواج او با مادرت وصلتی گناه آلود بود،
    و افکار وحشتناک دربارهء ارتباط آن ها،
    از عقل روح پیری مثل من، بیرون است...
    پس انتقام مرا از این زن بدکار و آن مرد قاتل بگیر...
    وگرنه من هرگز در گور نفرین شدهء خود آرامشی نخواهم یافت... »





    ***



    این خبرها، هملت را از خود بی خود کرد...

    آب دهانش آویزان شد،
    و شروع به راه رفتن کرد
    با چشمان تار و زبان تلخ،
    دو بیتی و شعر سپید بلقور می کرد...
    پسرک اشرافی دو دل شده بود،
    نمی دانست که چه نوع تخم مرغی می خواهد؟!
    آب پز، عسلی یا نیمرو؟...
    به خانم ها هم توجهی نداشت،
    و نمی دانست که کدام اسبش را به مسابقه بفرستد
    و وقتی از او می پرسیدند: « امروز می خواهی چه لباسی به پوشی؟ »
    او می گفت: « اوم... لباس سیاه... »
    عمویش را « قاتل » می نامید،
    و مادرش را « زنی بدکار »
    و دیگر به اُفلیا* توجهی نداشت
    * _افلیا نامزد هملت در نمایش نامه شکسپیر
    و افلیا تمام سعیش را به کار می بـُرد،
    تا حال او را بهتر کند.
    دخترک می خواست جواهرات تاج او را بـَرق بیندازد،
    ولی هملت اجازه نمی داد،
    به جای گفتن « آری »،
    پسرک نادان، مدام « نه » می گفت...
    و همه فکر می کردند
    که او از زنان بدش می آید...





    ***



    سپس، قدیمی ترین دوستان هملت

    « روزنشترن » و « گیلدن کراتز » به دیدنش آمدند و گفتند:
    هی پسر تو چقدر بداخلاق شده ای!
    کمی ورزش کن... کمی بشین و پاشو و بعد با ما به مهمانی بیا...
    ما چند تا بازیگر برای تو آورده ایم،
    آن ها شعر و آواز بلدند،
    و برایت نمایشی می دهند که خـُلقت کمی شاد شود... »
    هملت گفت: « هی! مضحکه و آواز!.....
    این همان چیزی است که خون بعضی آشغال ها را به جوش می آورد...
    ما یک نمایش اجرا می کنیم!....
    و این همان چیزی است
    که به وجدان پادشاه ضربه می زند
    البته اگر این لعنتی، اصلا" وجدانی داشته باشد!... »
    بعد هملت بازیگران را صدا زد و گفت:
    « هی... می خواهم به شما احمق ها بگویم،
    که برای شروع نمایش، چطور نقشتان را بازی کنید:
    شما باید همان طوری حرف بزنید،
    که من الان دارم حرف می زنم!...
    شتاب نکنید، حرفتان را قرقره نکنید، اغراق هم نکنید
    منظورم این است که بگذارید زبانتان بچرخد،
    وگرنه می دهم وارونه آویزانتان کنند،
    یادتان باشد که هوا را با دستانتان چنگ نزنید
    و کلمات مرا با شیوه های عجیب و غریبتان، خراب نکنید!... »





    ***



    ادامه دارد....
    Last edited by Anahita va Mehr; 14-05-2008 at 09:37.

  3. #273
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    سلام
    من جدیدا یه کتابی گرفته ام که توی اون قطعاتی رو از دوست داران و طرفدارای عمو شل نوشته.
    جالبه این شعرا از نظر سبک و مفهوم واقعا شبیه کارای شل سیلور استاین می باشند.
    گفتم بعضیاش رو بذارم اینجا خالی از لطف نیست (چی گفتم)

  4. این کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #274
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض من استاد تکون نخوردنم/At Standing Still I Have a Skill

    توی تکون نخوردن اونقدر ماهرم
    که راس راسی لنگه ندارم

    توی خوابیدن، من از همه جلو ترم
    توی لم دادن رقیب ندارم
    چون واقعا شکست ناپذیرم

    توی نشستن، قهرمان فعلی منم
    بعدها هم کسی نمی تونه جای منو بگیره

    توی رفتن به عالم رویا
    واضحه که از همه سرم

    توی خیره شدن به تلویزیون
    شک نکنید که حرف ندارم

    توی هیچ کاری نکردن
    بهتر از اونم که حتا فکرشو بکنی
    البته باید اعتراف کنم
    توی کارای دیگه بی عرضه ام

    امیدوارم یه روزی تو یه کار دیگه هم
    ماهر بشم
    تا اون موقع به همین قانعم
    که بتونم توی تکون نخوردم از همه بهتر باشم



    کن نسبیت/Ken Nesbitt

  6. این کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #275
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض نه به خاطر اینکه/It's Not Because

    کف اتاق خوابمو تمیز می کنم
    ولی نه به خاطر اینکه تو گفتی بکن

    در دستشویی رو می بندم
    ولی نه به خاطر اینکه تو ازم خواستی

    دارم اسباب بازی هامو جمع می کنم
    ولی نه به خاطر اینکه تو دوست داری همه جا تمیز و مرتب باشه

    سر و صدا نمی کنم
    نه به خاطر این که تو سرم داد زدی

    کفشای کتونی بو گندومو در میارم
    و همه خاک و گلای بدنمو تمیز می کنم
    حتا دست و صورتمو می شورم
    و دکمه های پیرهنمو می بندم
    اما نه به خاطر اینکه تو
    شونصد بار بهم گفتی این کارا روبکن

    من این کارا رو به خاطر خودم می کنم، می دونی که ...

    چون دلم دسر می خواد




    تد شو/Ted Scheu

  8. #276
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض به یاد عمو شلبی...

    امروز 21 اردی بهشت برابر با 10 می، سالگرد درگذشت عمو شلبی عزیزم می باشد. روحش شاد و شعرهایش جاودان باد!




    سوال از گورخر

    از گورخر پرسیدم
    آیا تو سیاه هستی با خط های سفید
    یا سفید هستی با خط های سیاه؟

    و گورخر از من پرسید
    آیا تو خوبی با عادت های بد
    با بدی با عادت های خوب؟

    آیا آرامی اما بعضی وقتها شلوغ می کنی
    یا شلوغی بعضی وقتها آرام می شوی؟

    آیا شادی بعضی روزها غمگین می شوی
    یا غمگینی بعضی روزها شاد؟

    آیا مرتبی بعضی روزها نامرتب
    یا نامرتبی بعضی روزها مرتب؟

    و همچنان پرسید و پرسید و پرسید.

    دیگر هیچ وقت
    از گورخری درباره خط روی پوستش
    نخواهم پرسید!

  9. #277
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    خيلي باحالي!
    هم خودت هم عمو شلبي!!!

    می دونم





  10. #278
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست
    هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
    صحنه پيوسته به جاست
    خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد

  11. #279
    آخر فروم باز AaVaA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره ...
    پست ها
    1,213

    پيش فرض چیزهایی که نگفتم

    The things I did,t say

    I didn,t say "Don,t do it babe"
    When she packed up to go.
    I didn,t say " Come back here ,honey
    And try with me once more"
    And when she asked me if I loved her.
    I just turend away.
    She,s gone and now I,m hearing
    All the things I didn,t say.

    I didn,t say " I,m sorry babe
    Cause half the fault was mine"
    I didn,t say " We,ll wok it out,
    Cause all we need is love and faith and time"
    I said " If that,s the way you want it
    I won,t stand in your way"
    She,s gone and now I,m hearing
    All the things I didn,t say.

    I didn,t take her in my arms and kiss away her tears.
    I didn,t stay " My life don,t mean a thing if you ain,t here"
    I thought of all the many games I,d be free to play.
    But all I do is listen to
    The things I didn,t say.

    I didn,t say" Take off your coat …
    I,ll make some coffee and we,ll talk"
    I didn.t say " The road away is such
    A long and lonely endless walk"
    I said" Good bye good luck
    God bless you "and she slipped away
    And left me here to live with all
    The things I didn,t say.

    مرسی دوست عزیز
    اینم ترجمه این پسته:





    وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
    نگفتم :(عزيزم ، اين كار را نكن .)
    نگفتم :(برگرد
    و يك بار ديگر به من فرصت بده .)
    وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،
    رويم را برگرداندم.
    حالا او رفته ، و من
    تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
    نگفتم :( عزيزم متاسفم ،
    چون من هم مقّصر بودم.)
    نگفتم :(اختلاف ها را كنار بگذاريم ،
    چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.)
    گفتم :(اگر راهت را انتخاب كرده اي ،
    من آن را سد نخواهم كرد.)
    حالا او رفته ، و من
    تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
    او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
    نگفتم :( اگر تو نباشي
    زندگي ام بي معني خواهد بود.)
    فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
    اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم
    گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
    نگفتم :(باراني ات را درآر...
    قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.)
    نگفتم :(جاده بيرون خانه
    طولاني و خلوت و بي انتهاست.)
    گفتم :(خدانگهدار ، موفق باشي ،
    خدا به همراهت .) او رفت
    و مرا تنها گذاشت
    تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.



  12. #280
    در آغاز فعالیت غريبي از شهرآشنايي's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    Never Land
    پست ها
    8

    پيش فرض

    كي باورش ميشه يكي ديگه هم پيدا كردم؟ البته شايد تكراري باشه گفتم كه اگه تكراري بود بزنين تو سرم هيچ اشكالي نداره...


    ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي



    يكل مي, پيكل مي, تيكل مي
    با يه كفش پرنده , رفتن سواري
    همه با هم داد مي زدند
    "هورا"
    "چه با حاله"
    "حالا وقتيه كه پرواز كرديم"
    ايكل خلبان شد و پيكل خدمه و تيكل مهماندار شد و آش
    درست مي كرد و برايشان قهوه مي آورد.
    هرچي بالا و بالاتر مي رفتن
    ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
    هم بيشتر كيف مي كردند
    ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
    رفتن و رفتن تا رسيدن بالاي خورشيد و پشت آسمون ها
    بعد ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
    همه با هم فرياد زدن
    "وايسا"
    "صبر كن"
    "انگار داريم مي رسيم"
    ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
    هرگز به اين دنيا برنگشتن
    و هيچ كس
    نمي دونه
    براي ايكل مي, پيكل مي, تيكل مي
    عزيز ما چه اتفاقي افتاد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •