با غزل ها هم آواز
در ژرفاي واژه گم بايد شد
همراه با باد گذرا چون خود او، بي رنگ چون آب زلال
راه فردا را بايد پيمود
هم جنس با صخره، مبارزه را بايد آموخت
و از جنس بهار، در لطافت يك موسيقي گم بايد شد
تابلوي طبيعت به اندازه همه نگاه ها جا دارد
در معني و راز اين تابلو غرق بايد شد
آرامش را بايد از يك گل آموخت
كه چگونه بي اضطراب از غم فردايي، زندگي را دريافته
و هنگام پژمردن، چه آگاهانه مرگ را پذيرا مي شود
ايمان بايد داشت، ثانيه ها هرگز ـ نه ايستادند
و هر لحظه به اندازه يك دنيا، اتفاق خوب و بد در خود پنهان كرده
اين چنين شايد، زندگي زيباتر شود
آي كه غم زندگي ات را تيره كرده
چه انجامي براي اين دايره بسته، زندگي
كاش آه آرامش را قبل از رسيدن بكشي
و با هم بدانيم كه شبي هرگز جاودان نشده
... به بي تابي ها بگو، كمي صبر
لحظه ها راه خود را خواهند رفت



جواب بصورت نقل قول

