دست هایم
سیاه شده اند
بس که دست سایه ام را فشرده ام ..
دست هایم
سیاه شده اند
بس که دست سایه ام را فشرده ام ..
من غــــــــم بـرای خوردن بــــسیار دارم...تو دیــــــگر بـــــــرایم لقمه نگیر
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که که مبارک فالی ست
من خسته ترین واژه ی ملموس غروبم
کاش در این وسعت سبز
یک نفر درد مرا می فهمید...
وقتی تو نیستی
نگاهم حوصله نمی کند
پایش را از چشمم بیرون بگذارد
کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد
نه تو دیگر هستی نه نگاهت
که در ان دلخوشیم سبز شود
سایه می داند که به دنبال نگاهت
همچون ابر سرگردانم
هیچ کس گمشده ام را نشناخت
تابش رایحه ای خبر اورد
کسی در راه است
چشمی از درد و دلم اگاه است
کاش هیچ وفت عشقی متولد نمی شد
که روزی احساس بمیرد
همسنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست ...
همه جا آرام است
دل من استثناست ... !
فال مان هر چه باشد
- باشد
حال مان را دریاب
خیال کن " حافظ " را گشوده ای و می خوانی :
" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید "
یا
" قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود "
چه فرق ؟
فال نخواندهء تو
- منم.
دلمـــ رقص نمےخواـهد !
ـهے دنیــــا
تمامَشـ ڪـُن
وگرنــﮧ
سازتـــــ ـــ ـ را مےشکنمـ این بار .. !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)