مي نويسم (( د ي د ار ))
تو اگر بي من و دلتنگ مني
يك به يك فاصله ها را بردار...
مي نويسم (( د ي د ار ))
تو اگر بي من و دلتنگ مني
يك به يك فاصله ها را بردار...
تو عزيز دلم به نسيم سحر بنويس
عاشقانه کلامي به پيام تو بود
تو به دفتر عشق منو بار دگر بنويس
اين پرنده عاشق که ز بام تو بود
همه پرواز من بودي تو بگو با پرستو ها
منو دادي به من از نو تو بگو با همه دنيا
من اگر عاشقي کردم تو سراپا وفا بودي
تو به عشق آشنا بودي آه آه آه آه
همه جا هم سفر بامن همه ي لحظه ها بودي
اگر از من جدا بودي خاطره هاي تو بود
من آن موج گريزانوم تو برايم دريا بودي
در آن لحظه ها گل من همه جا بودي
منم آن خشم طوفانها تو برايم صحرا بودي
همسفر من ديوانه تو تنها بودي
بيا که با تو دوباره سکوت شب به سر آيد
سحر شود شب بي فردا
بيا بيا که سپيده دوباره با تو برآيد
تو باشي و من عاشق در دنيا
بيا که با تو دوباره سکوت شب به سر آيد
سحر شود شب بي فردا
بيا بيا که سپيده دوباره با تو برآيد
تو باشي و من عاشق در دنيا
نگاهم کرد...
پنداشتم دوستم دارد !
نگاهم کرد...
در نگاهش صد شور عشق خواندم !
نگاهم کرد...
دل به او بستم !
نگاهم کرد...
اما نه !!!
بعدها فهمیدم که او فقط نگاهم کرد !!!
از زندگی آموختم که به هر نگاهی دل نبندم !
که همه نگاه ها پیام آور عشق نیستند...
همه نگاه ها معنی دوست داشتن نمی دهند...
و ... همه نگاه ها بی ریا نیستند !!!
چه کسی گفت من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
روزها را نمی شناسم
و در انتظار آمدنت
بهار ها را شماره می کنم
ای سبز چشم من
اینک چهار فصل
دیریست که رفته اند
پس در کدام روز
در قالب خاطرم
تصویر می شوی
به کجا چنین شتابان!
گون از نسیم پرسید.
دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم ...
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا سرایم.
سفرت بخیر !اما
تو و دوستی، خدارا
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها ،به باران،
برسان سلام ما را.
پاییز گذشت
برایش بنویس
هنوز هم خانه ام ابریست....
دیده ای غنچه ها ناشکفته گاه بر شاخه ها می پلاسند؟
عاشقانه ترین حرفها هم می شود در دهانت بماسند
حرفها با دل تو دل من دارد اما بگوید؟ ... نگوید؟
سنگ و آئینه نشنیده ای که از رسیدن به هم در هراسند؟
ای صدای تو آرامش آب! کاش یک «سنگ» با من بگویی!
کوزه های لب چشمه ها هم لهجه ی عشق را می شناسند
عشق گفتم که با تیشه ی غم زد به هر کوه اما نفهمید
دردها با دل تو صمیمی، زخم ها با تنت هم لباسند
اوج فریاد کوه است پژواک، وقتی از درد لب می گشاید
کوه دردی و از بس صبوری، دردها خسته از انعکاسند
از تو دور است اگر می زند سر ماه بر قله های غریبی
نامی از او اگر بر لبت نیست کوههای جهان ناسپاسند
***
گرچه از یاد بردی که آن «ماه»، تکیه گاه غمش شانه ات بود
من به «مهر» تو شکی ندارم، اغلب عاشقان کم حواسند...
ّ
من تنها ترین فریاد در اوج صدایم
من عاشقانه ترین نگاه
در کشتی وجود توام
من می خواهم
زنده بمانم
تا با تو باشم
با تو بخوانم
چرا که بی تو می میرم!
تمام شعرهای من فریاد قلب من است!
وتمام آنها از آن توست
من زرد ترین پاییزم
در فصل نگاه تو
پس آن را دریاب وبا برق چشمانت
غروبش را همراه باش...
کسی چه میداند که فردا چه خواهد شد؟!
شاید تقدیر
دستان پر صلابتش را به سویم دراز کند
وشاید هم نه...
ولی تا آن روز
به امید رسیدن به نگاهت
در انتظار مینشینم
من سلامت می کنم
نه به دنبال جوابش نیستم !
اما صدایت میکنم
چهره در چهره
عشق را تزریق در رگهای جانت میکنم
با تمام عاشقان من همکلامت میکنم
در کنارت می نشینم تا که حالت را بپرسم
دستهایم را به گرمی می فشاری
با نگاه مهربانت
آتش عشق نگاهت را
درون لحظه هایم میگذاری
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)