دنیا نشین نبودم، و نیستم
فقط از سر کنجکاوی
پا به روزگار این دنیا نهادم
و زمین گیر شدم ! ...
سر به سر دیوانگی
در من
متلاطم است
و من هنوز
پُر از سکوت
ایستاده ام ...
دنیا نشین نبودم، و نیستم
فقط از سر کنجکاوی
پا به روزگار این دنیا نهادم
و زمین گیر شدم ! ...
سر به سر دیوانگی
در من
متلاطم است
و من هنوز
پُر از سکوت
ایستاده ام ...
مرا ز هر چه که نيکوست در جهان پي آن
به طيب خاطر روشن مدام کوشيدن
خوش است مثل بهائم گريز از ره شهر
چو رود از پي کهسارها خروشيدن
شب دراز نشستن به صحبت ياران
به ياد رفته و ذکر گذشته جوشيدن
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هِی اعتماد و خنجر ِ از پشت، هِی تکرار
دیگر به چشم ِ خویشتن هم سوءظن دارد
باران گرفته عکس ِ چشمانِ سیاهش را
و این بلاها بر سر ِ او آمدن دارد
از بس که باران، باز باران، باز باران، باز...
هر شب لباسی از تب و باران به تن دارد
این مرد دیوانه ست، آه ولله دیوانه ست
در شعرهایش عقده ی آدم شدن دارد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت
شاید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد
وقتی گره روی گره در کار او اُفتاد
حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگست
ز ابرو و غمزه ی او تیر و کمانی به من آر
روی بوم طرحی از اُفُق کشید
طرحی از پرنده ای که می پرید
طرحی از کبوتری که لانه داشت
شب درونِ آشیانه می خزید
در جهان چون حُسن یوسف کس ندید # حُسن آن دید که یوســـــف افرید
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)