در كنار جوي, با روئي درخشان ايستاد
وز نگاهي روح تاريك مرا تابنده كرد
سجده بردم قامتش را, ليك قلبم مي تپيد
ديدمش كاهسته بر محجوبي من خنده كرد
در كنار جوي, با روئي درخشان ايستاد
وز نگاهي روح تاريك مرا تابنده كرد
سجده بردم قامتش را, ليك قلبم مي تپيد
ديدمش كاهسته بر محجوبي من خنده كرد
دهانت را می بويند
مباداكه گفته باشي دوســتت مي دارم
دلــت را مي بويند
مبادا شعله اي در آن نهان باشد
روزگار غريبي ســـت ، نازنين
و عشــق را
كنار تيرك راهبند
تازيانه مي زنند
.................................................. ....
خيلي زيباست مگه نه؟
در هواي گرفته پائيز
وقت بدرود شب, طلوع سحر
پيله اش را شكافت پروانه
آمد از دخمه سياه بدر
-------------------------
زيباست ولي تكراري
بي خيال
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت : وه ، اين چه برج تاريكي ست
در پس پرده هاي نه تويش
آن نگاه شراره بار از كيست ؟
تو خنده زن چو كبك, گريزنده چون غزال,
من در پيت چو در پي آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگيرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد, آري چنين خوش ست
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما را نيز كورا دوست مي داريم
نگفتي كيست ، باري سرگذشتش چيست
توأم باين سرود پر ابهام مذهبي
در آسمان تيره نعيب غراب ها
گفتي ز بس خروش كه مي آمدم بگوش
«غلتان شدند از بر البرز آب ها»
از چرخ به هر گونه همی دار امید ××× وز گــردش روزگـــار میــلــرز چــو بیـد
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود ××× پس موی سیاه من چرا گشت سفید
ديدم آن مرغك چو منقار كبود از هم گشود
مي ستايد عشق محجوب من و حسن ترا!
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)