یک جرعه می ز ملک کاووس به استاز تخت قباد و ملکت طوس به است
یک جرعه می ز ملک کاووس به استاز تخت قباد و ملکت طوس به است
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد ؟
چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد ؟
گر چشمه ي زمزمي و گر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهي شد ...
در باغ چو شد باد صبا دایه گل
بر بست مشاطه وار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی طلب کن و سایه گل
لبم در حسرت فریاد مرده ست
شقایق در هجوم باد مرده ست
پریدن از قفس دیگر محال است
زبان مادرم از ترس لال است
بیا تا بگذریم اینجا تگرگ است
درخت خانه مان بی شاخ و برگست ...
تکرار لحظه ها به جنونم کشانده است
دیگر بهانه ای که بمانم، نمانده است
وقتی هوای دهکده آلوده می شود
یعنی که حرص در چمن دل چرانده است
کو چوب دستی و نی و کو هی هی شبان
دیری ست گرگِ گله خودش را رسانده است
طفل و جوان و پیر در این عصر ِ ادعا
یک واژه از کتابِ صداقت نخوانده است
در شطِّ گرد و کینه و در قحطی ِ وفا
صد آفرین به آن که دلش را تکانده است
تصویر کینه را که در دل دشمن دیده ای
عکس العمل بود ز کردار زشت تو
من کشته ام تمام بدی های جسم خود
ای جان من بگو که تو بهتر چه دیده ای
یک قطره- و گاه چنان موج می زنم-
درخود، که ناگزیری، دریا ببینی اَم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا به بینی اَم
من باده می برم تا کوی شهنشه دل
در راه نوشم از می تا بوسم آن مه دل
از درد بی نصیبی جانم به لب رسیده
یارا بیا که بوسم یکدم لب از ته دل
دیوانه مست باشد زنجیر نیست چاره
چون بود اسیر عشقی رسواست در ره دل
لكنتي كه ريشه ميزند در تمام آرزوهايم
با يك سلام حرف من تمام ميشود، به آساني
ناگهان لبخند ميزني... و بوي تلخي بادام
انصاف نيست اين حكم براي جرم اين ساني
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)