من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این بیت خراب آبادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این بیت خراب آبادم
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور
روم به خواب كه شايد تو را به خواب ببينم
كجاست خواب مگر خواب را به خواب ببينم
من دست هايم لحظه لحظه سرد خواهد شد
مي خواهم امشب دست ها انگشت هاي تو...
با چتر يادت با قدم هايي كه از من نيست
امشب تماما شعر مي خوانم براي تو
وه چه شیرینست
از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن
در بروی غم دل بستن
که بهشت اینجاست
بخدا سایه ی ابر و لب کشت اینجاست
تو از شکوفه پُری، از بهار لبریزی
تو سرو ِ سبز تنی با خزان نمی ریزی
تو آفتابِ بلندی، ز عشق سر شاری
و در حوالی ِ این شب، ستاره می ریزی
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگه دار مرا
احساس ِ پوچي مي کني، حتما تو هم همراهِ من
محصولِ عمري زحمتت وقتي ببيني سوخته
هر روز بايد بشنوي از جمع ِ اين دل مُردگان
يا عاشقي کم مي شود يا همنشيني سوخته
همه مفتون اعنقاد خودیم
با غرور و تعصب و اصرار
نیست این اعتقاد ها اغلب
جز خیال و توهم و پندار
روزگاري يك تبسم يك نگاه
بهتر از گرماي صد آغوش بود
اين زمان بر هر كه دل بستم وليك
آتش آغوش او خاموش بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)