ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
می خواست از او بگذرم، امّا به او گفتم
يک روز اگر شد از نگاهش بگذرم... باشد
می خواست از من پس بگيرد نامه هايش را
اصرار کردم لااقل انگشترم باشد!!!
دیوانه لرین زنجیری بوینوندان آچاردیم
عشق اهلیله مجنون اولانی عنوان ائدردیم
مجید صبّاغ ایرانی
می گفت شعری هم نگو، ديگر نمی خواهم
حرفی، حديثی، بعد از اين پشتِ سرم باشد
يک روز آمد چشم هايم را به من پس داد
تا آتشی رویِ تن ِ خاکسترم باشد...
در بیابان فنا گم شدم آخر تا چند
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
من و هميشه ي فصلي كه سرد مي گذرد،
من و هميشه ي اشكي كه گرم مي ريزم
به نام روشن ِ فانوس هاي چشم به راه،
مباد با شبح ِ سايه ها بياميزم
اگر چه مبهم و بي آفتاب مي گذرم،
اگر چه چلچله اي در نگاهِ پاييزم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
دیدن روی ترا دیده ی جان بین باید
دین کجا مرتبه ی چشم جهان بین منست
تا که هر فصلت نصيب من شود
روزگار غصه را سر مي کنم
شام هاي تيره را با چشم تو
روشن همچون ماه و اختر مي کنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)