دوستی شاعر نمای خشت مال
داشتم ازاهل شهر اردهال
شعرهای بی سر و ته می سرود
در حقیقت اصلاً او شاعر نبود
لیک از پررویی و فیس زیاد
برده بود او عیب های خود ز یاد
او به شعر خویش هم خندیده بود
با عروض و قافیه جنگیده بود
یک شبی در جمع قوم و خویش خود
باز کرد او بار دیگر نیش خود
چون سخن از شعر و رمز و راز شد
باز هم لافیدنش آغاز شد
گفت سعدی شاعر خوبی نبود
روی دست من گلستان را سرود
من غزل را یاد حافظ داده ام
جای نیما یک دو جا تز داده ام!!
با نظامی دوستی ها کرده ام
خمسه اش را من مهیا كرده ام
مثنوي هايم زمولانا سر است
آن چنان سنگين كه بار خاور است
یار غار فرخی بودم ولی
با سنایی داشتم یک مشکلی
با سپهري سينماها رفته ام
با رهي یک بار اما رفته ام
بوده عمويم جناب شهريار
دايي خوبم تقي خان بهار
عاشق اشعار من عطار بود
پیش من شعرمشیری خوار بود
در رباعی سعی افزون کرده ام
شعرهایم بار فرقون کرده ام
لاف هایش چون به اینجا ها رسید
پا برهنه یک نفر بینش پرید
کی جناب مستطاب و ای اجَلّ
گو به من فرق رباعی با غزل
در جوابش چون خری در توی گِل
ماند ه و پیش همه آنها خجل
او نمی دانست املای غزل
تا رسد بر سبک وانشای غزل
از رباعی نیز ذهنش پاک بود
مغزاو خالی ز هرادراک بود
زان میان « جاوید» باصوتی رسا
گفت بس کن خشت مال ناقلا
(مُشک باید خود ببوید جان من)
(نی که یک عطار گوید این سخن)