بیرون آمد برای آزادی ، و پس از شنیدن صدای شلیک خود را در آسمان ها آزاد یافت !!!
بیرون آمد برای آزادی ، و پس از شنیدن صدای شلیک خود را در آسمان ها آزاد یافت !!!
مردی گفت: وقتی که آب دریا بالا آمده بود با نوک کفشم روی ماسه های ساحل چیزی نوشتم که مردم همواره می ایستند و آن را می خوانند و مواظبند که در آینده چیزی آن را پاک نکند!!
ومرد دوم گفت :
من هم بر ماسه ها چیزی نوشتم ، اما وقتی که آب دریا فرو نشسته بود .
از این رو امواج دریا نوشته مرا پاک کردند. ولی تو به من بگو تو روی ماسه ها چه نوشتی؟
مرد اول در جواب گفت:
_ نوشتم" من همانم که هستم" تو چه نوشتی؟!
و مرد دوم گفت : من نوشتم " من جز قطره ای از این اقیانوس بزرگ نیستم"
جبران خلیل جبران
آدم یاد سعدی می افته:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
![]()
نویسنده:خودم
دخترک کبریت فروش در حالی که صدا میزد: "کبریت دارم.آقا کبریت می خرید؟... خانم کبریت بدم؟..." کتاب دخترک کبریت فروش را ورق می زد..دیگر شب شده بود ولی حتی یک بسته کبریت هم نفروخته بود...آرام و قرار نداشت...هوا سرد بود او در خود مچاله شده بود..اگر امشب هم با خود پولی نمیبرد نامادری حتما کتکش میزد...آرام کتاب کوچکش را ورق میزد.یک حس همدردی با آن دختر کبریت فروش احساس کرد..( هوا سرد تر و سردتر شد...دیگر برف می آمد.) دستهایش یخ بسته بود ولی می خواست کتاب را تمام کند..به آنجا رسید که دخترک کبریت فروش اولین کبریت را روشن کرد...
دخترک ذوق زده خواست اولین کبریت را روشن کند اما دستانش یخ زده بود.قدرت کاری را نداشت..(هوا یخ زده بود) نفسهایش به شماره افتاد.چشمانش را بست و.... بدون اینکه آخر داستان را بخواند
وفاي عهد
نقل است كه يك بار عبدا... بن مبارك به جنگ رفته بود. با كافري جنگ ميكرد. وقت نماز شد. از كافر مهلت خواست و نماز كرد.
چون وقت نماز كافر شد او نيز مهلت خواست تا نماز بگذارد. چون كافر روي به بت آورد، عبدا... با خود گفت: اين ساعت بر وي ظفر يافتم. با تيغ بر سر او رفت تا او را بكشد. آوازي شنيد كه « از وفاي عهد خواهند پرسيد» عبدا... بگريست.
كافر سر از نماز برداشت، عبدا... را ديد با تيغي كشيده و گريان. گفت: تو را چه افتاد؟
عبدا... شرح حال گفت.
كافر چو اين بديد فيالحال مسلمان شد.
مرکب ابیُ مرکب قرمز
روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند.
او که می دانست سانسورچی ها همه نامه ها را می خوانند، به دوستان اش می گوید «بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.
یک ماه بعد دوستان اش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است:
اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی
- تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است.
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند .
پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس " کا.گ.ب " خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه ؟
پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس " کا.گ.ب " خواست که هیات گرجی را آزاد کند .
اما رییس " کا.گ.ب " گفت : " متاسفم رفیق ، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند !![]()
Last edited by محمد88; 10-08-2009 at 11:48.
مرد جوان وارد فروشگاه شد گوشی تلفن را برداشت شماره اول دوم .... گوشی زنگ خورد خانمی گوشی رابرداشت مرد جوان کلویش صاف کرد گفت مغازه ای جدید در ابتدای خیابان تاسیس کرده و اجناس خود را معرفی کرد . خانم در جواب گفت : مغازه ای می شناسد با سابقه که اجناس خود را از انجا تهیه میکند مرد گفت قیمتها مناسب تر از انجاست 1 بار امتحان کنید .
خانم" همانطور که گفتم از انجا خرید می کنیم" مرد با اصرار هدیه به مشتریان هم میدهیم. خانم نه همان فروشگاه خودم . جوان با لبخند گوشی را قطع کرد صاحب فروشگاه که جوان را زیر نظر داشت گفت جوان از رفتارت خوشم مییاد از کدام فروشگاه هستی جوان در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: من همان فروشگاه قدیمی بودم فقط می خواستم عملکردم را بسنجم .
اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم.
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت. يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه....
سلام خدا ...
خیلی وقت بود که میخواستم بیام و ازت تشکر کنم ٬ ولی نشد ... تشکر کنم از بابات همه چیز ٬ خیلی وقت ها اون روی دنیا رو بهم نشون دادی ولی میدونم که هیچکدوم بی حکمت نبوده ...
نمیدونم ولی دارم شکرت رو بجا میارم واسه دلم ٬ واسه نامردیهای روزگار ٬ واسه مشکلاتم ٬ واسه همه چیز ٬ که البته این کار یه نوع وظیفه هست ٬ ولی نمیدونم چرا حال من مثله بقیه نیست ... !!
دلیلش رو نمیدونم ولی میدونم تو دلم چی میگذره ٬ همه چیز رو میدونم ولی تنها چیزی که نمیدونم اینکه چرا اینطوری شدم ... خدا داقونه داقونم ... !!
این روزا خسته تر از همیشم ٬ از همه چیز و همه کس بریدم ...
نمیخوام وانمود کنم که یه آدم شکست خورده ام نه ٬ ولی بزار واست توضیح بدم ...
خدا یه بغض سنگین که تلخ تر از همیشه هست داره خفم میکنه و یه قطره اشک هم نسیبم نمی شه تا یه مقدار آرومم کنه ...
و ای کاش دلیلش رو میدونستم ٬ ای کاش ...
.
تنها یادتوست که در تنهایی مطلق به دادم میرسد و دنیای پر تلاطم مرا آرامش می دهد و هرگاه از کسی دلگیر میشوم و هرگاه از دنیا فاصله میگیرم فقط و فقط تو می مانی و یادت ..
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)