در باب نان و عشق و موتور هزار ابوالحسن داودي گويد:
يك فيلم از باب طنز و كميك
پر از مردم نيك و آنتيك و شيك
جواني مكانيك در قصه بود
كه از بهر يك زوجه در غصه بود
جوان مرد ميدان فن آوري
كه مي سوخت در حسرت دلبري
جوان بود از مردم يك كتي
جگردار و بامعرفت، غيرتي
قضا و قدر قصه اي ساز كرد
در عشق را بر جوان باز كرد
يكي دختر خوبرو و لطيف
پر از عشوه و ناز، اما عفيف
به تعميرگاه آمد آن مه لقا
به تعمير يك خودروي كورسا
دو تن از جوانان پرهيزكار
كه بودند عضو گروه فشار
به تعميرگاه آمدند آن زمان
به دنبال تعمير كار جوان
جوانان عضو گروه فشار
كه بودند عشق سوزوكي هزار
بگفتند او را كه فرمانده ايم
ولي در كف يك موتور مانده ايم
بگير اي جوانمرد با تربيت
زما اين موتور را و كن تقويت
***
جوان رفت تا خواستگاري كند
براي دل خويش كاري كند
سر انجام با ضرب و زور عمو
بدادند آن دخترك را به او
ولي عقدشان سست و بي پايه بود
كه عاقد جواني تهي مايه بود
كلك بود تا ثروت دخترك
بيايد به چنگش به دوز و كلك
عمو قيمش بود و راه علاج
نبود آن زمان هيچ جز ازدواج
***
پسرخاله با آن گروه فشار
هميشه پي جنگ يا كارزار
همي گشت و فارغ ز احوال بود
برايش همين چيزها حال بود
تريپ دوي ماه خرداد داشت
جوان بود و در كله اش باد داشت
***
از آن سوي يك مرد شوم و پليد
براي همه نقشه اي بد كشيد
از آن سو جواني بدو آس و پاس
ولي خوشگل و دلبر و باكلاس
زد و قاب آن دخترك را ربود
به هر لحظه بر عشق دختر فزود
چنان بست خالي، چنان زد كلك
كه شد عاشقش كاملا دخترك
سرانجام دختر به تعميركار
بگفتا كه در بازي روزگار
كلاهي سرش رفته در آن ميان
ندارد به كل نسبتي با جوان
اگر چه قبولش كمي مشكل است
ولي عقدشان كاملا باطل است
ولي وقت عقد جوان جديد
به ناگاه از ره پليسي رسيد
گرفت آن جوان را، به فضل خدا
همه چيز شد ناگهان بر ملا
سر انجام آن دخترك شرمسار
بشد همسر مرد تعمير كار



جواب بصورت نقل قول


