تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 27 از 28 اولاول ... 17232425262728 آخرآخر
نمايش نتايج 261 به 270 از 275

نام تاپيک: گپ و گفتگوی دوستانه پیرامون موضوعات علمی

  1. #261
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    سلام خوبی ؟

    1- ادبیات چه رنگیه ؟!
    2- بهترین شاعر !
    3- بزرگترین آرزوی علمیت چیه برای خودت ؟
    4- انگلیسی تا چه حد بلدی ؟
    5- توی چه چیزی ادعات میشه گکه مثلا اون کارو بلدی ؟
    6-چه رشته ای میخونی ؟
    7- تاحالا چند کتاب خوندی که خیلی خوشت اومده ازش ؟
    8- شاعری به نام کارو میشناسی ؟
    9- چند بیت شعر بگو برام که ارزش داشته باشه حفظش کنم
    10- یه جمله قشنگ بهم بگو
    11- نظرت راجه به این شعر چیه ؟!
      محتوای مخفی: بازش کن بخونش !!!! 
    از همان روزی که دست حضرت قابیل
    گشت آلوده به خون حضرت هابیل
    از همان روزی که فرزندان آدم
    زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
    آدمیت مرد بود
    گرچه آدم زنده بود
    از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
    از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
    آدمیت مرده بود
    بعد دنیایی پر از آدم شد و این آسیاب
    گشت و گشت
    قرنها از مرگ آدم هم گذشت
    ای دریغ
    آدمیت برنگشت
    قرن ما
    روزگار مرگ انسانیت است
    سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
    صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
    صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
    قرن موسی چمبه هاست
    روزگار مرگ انسانیت است
    من که از پژمردن یک شاخه گل
    از نگاه ساکت یک کودک بیمار
    از فغان یک قناری در قفس
    از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
    اشک در چشمان و بغضم در گلوست
    وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
    مرگ او را از کجا باور کنم
    صحبت از پژمردن یک برگ نیست
    فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
    وای جنگل را بیابان میکنند
    دست خون آلوده را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
    هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
    آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
    صحبت از پژمردن یک برگ نیست
    فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
    فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
    فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
    در کویری سوت و کور
    در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
    صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
    گفتگو از مرگ انسانیت است

    12- انجمن پی سی ورلد توی 4 کلمه توصیف کن
    13- اگه بازم عضو پی سی ورلد بشدی بازم کاربر فعال ادبیات میشدی ؟
    علیک.. خیلی خوبم

    1. نارنجی!!

    2. ایرانی : حافظ + مولانا .. ماشاا.. هرچی داریم شاعر: دی
    ابرانی معاصر : اخوان، و ازاشعار مشیری بسیار لذت می برم
    خارجی : فعلا مرید دانته ایم

    3. یکی کلمه ی علمی رو تعریف کنه واسه من: دی
    به خودم که فکر می کنم یاد هولدن ناتور دشت میفتم!
    و به قول ریک به اینده های دور فکر نمیکنم!
    احتمالا یه روزی این رمانای نصفه و نیمه رو به آخر می رسونم: دی .. هر رمانی که اسم نویسندش امیره شاید من باشم: دی
    یا شایدم از افتخاراتمان این باشد که با دکترای برق داریم مسافرکشی می کنیم: دی
    البته رویا پردازیم خیلی خوبه! بازم مثله اون هولدن... یعنی خیلی شغل ها رو امتحان کردم..

    4. استادمون که می گفت خیلی خوبه.. ولی زیادم خوب نیست.. واژگانم ضعیفه! البته دارم روش کار می کنم!
    به قول مصطفی.. بچه تر که بودیم نمی دونستیم زبان رو هم میشه تقویت کرد! و خیلی کارای دیگه!!

    5. پسر فروتنیم: دی ..
    فروشندگی! و رانندگی!! بسکتبالم هست: دی

    6. گفتم که .. برق!

    7. هوممم .... خیلی ! آخریاش : هملت که اول هفته خوندمش!
    کمدی الهی ( اگه اینو نمی خوندم چی می گفتم!) .. و از ایرانی ها : سمفونی مردگان!!
    البته من اول از کتاب خوشم میاد بعد می خونمش: دی

    8. این بیت از مولانا رو بسیار دوست می دارم:

    از خدا جز خدا را خواستن / ظن افزونی ست کلی کاستن

    9.
    تنها راه شناخت یک نفر،
    دوست داشتن اوست
    بی هیچ امیدی.

    و هفت خوانی عظیم درپیش است
    رستم اگر نیستی
    فردوسی باش..

    10 .
    قرنها از مرگ ادم هم گذشت/ ای دریغا ادمیت بر نگشت
    نظر دادن درباره ی شعر سخته! یعنی واسه من سخته!..
    ولی به نظر من آدمیت به این سادگیا از بین نمیره.. هنوز تو کوچه پس کوچه های همین شهر شما میشه پیداشون کرد! یاد شعر " نرون مرد اما رم نمرده است؟..." هم افتادم!

    11. انجمن پی سی ورلد.. خودش یه تعریف شده دیگه!: دی

    12. من اگه 10 بار دیگم عضو اینجا بشم.. همین کارایی رو می کنم که تا الان کردم
    با این فرق که دفه بعد بی نام و نشون تر: دی

    + دیدم خیلی علاقه داری :

    خیلی آدم ها شبیه سنگلاخ هستند؛
    اگر آنها را بکاوید، شاید به گنج کوچکی برسید
    یا سفره ی آبی زلال، شاید به نفت برسید؛
    یا هیچ، ملال!..
    در دل سنگلاخ هر چه که باشد یا نباشد؛
    پا برهنه راه رفتن روی آن فقط پا را آزرده می کند. / چلچراغ یکی از چند شماره اخیر


    مرسییی

  2. 2 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #262
    Banned
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    آبیه آسمون
    پست ها
    1,862

    پيش فرض

    8- شاعری به نام کارو میشناسی ؟
    سوال هستم رو جواب ندادی !

    در رفت تو دستت : دی

  4. #263
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    عه
    یه وبلاگ بود که به اسم کارو شعر می ذاشت! فک نکنم منظورت این بوده باشه: دی
    نه نمیشناسم!
    ولی گذاشته بودم آخر یه سرچ بزنم که یادم شد: دی
    تو سرچ هم یه متن پیدا کردم ؛ می ذارم واسه علاقه مندان:

      محتوای مخفی: زندگی نامه ی کارو 


    او به علت شدت بیماری قلب سه بار در بیمارستان بستری شد و پزشکان هرگونه
    فعالیت را برای او خطرناک دانستند. به این جهت ، اگر این یادداشتها نا منظم
    چاپ شد و یا قطع گردید ، علاقمندان به نوشته های کارو خواهند بخشید .... از
    دوستداران کارو نه آثار کارو – خودِ کارو – تقاضا دارم زندگینامه کارو را تا
    پایان بخوانند ....زندگینامه ی زیر گزیده ای از سرگذشت بی سرنوشت کارو
    میباشد که توسط - خود کارو- نگاشته شده ...

    میریخت ...
    چپ و راست باران رحمت بود که بر سر پر شور دوران بیگانه ، به گور کودکیمان
    میریخت .... حیف ...!
    حیف از دوران کودکی که با همه ی قدر و قیمتی که دارد ، دوران آن سوی جوانیست
    ....
    حیف از دوران کودکی که سرنوشتش – بدون آنکه خودش بداند – بازیچه یک زندگی
    جاودانه فانیست ....
    میریخت راست و چپ ، گل های عدم احتیاج بود که از باغ آفتاب – باغ نه محتاج به
    آب آفتاب زیر پایمان ، می ریخت ....
    زیر پای عظمت « الوند » به دنیا آمدیم :
    « همدان »
    شهری که برای بچه هایش – به جای ترکه های موسوم به اسب – حداقل یک شیر سنگی
    دارد .
    همدان شهری که اشک کودکی های از یاد رفته مان ، در موازات اشک عظمت از یاد
    رفته اش ، قطره قطره ، از دامن ابدیت « الوند » به دامن پاره پاره شب
    افتخارات آواره ، فرو می بارد
    مرد بود
    این را مرد بزرگی گفته است
    مرد بزرگی به نام مادر ما
    وخود به عنوان مردی دنیا دیده و شهد و شرنگ روزگار چشیده ، می سپارد. دخترش
    را – مادر نازنین ما را – می سپارد به دست آن مرد غریب ....
    خزان باغ « گاسپاران » یعنی بهار به خزان تبدیل شده .
    «گاسپاران » - پوزش صامت پیر مرد را – از اینکه قدرت طپیدن قلبها خبر نداشته
    – پذیرا میشود ....
    وگل ها پر میگیرند .... گلها پر می گیرند و پر می کشند به سوی آسمان... تا
    آنجا ، به هشت بچه ی یتیم آینده ، خبر دهند که عقد تولد شما – بدون اجازه شما
    – بی خبر از شما در زمین بسته شد .....بین دختری 15 ساله که در آنزمان حتی
    تصور یک بوسه اشتباهی برایش امکان نداشت ....
    و مردی که با کوله پشتی یک سرگذشت به خاک سپرده بر دوش ، به سوی سرنوشتی
    بیگانه با سرگذشت او – قدم بر میداشت ....
    و عروسی مفصلی بر گزار می شود ....
    عروسی ساده و مفصل ، آنچنانکه شایسته سالهای از یا د رفته نمک شناسی ها و
    مردانگی ها بوده است
    آخ اگر فرزندان آینده ی انسان در شب عروسی انسان ، شرکت داشته باشند .... اگر
    می توانستند ! ...
    .... درختها نفهمیدند ... هیچ نفهمیدند که بناست در آینده – در شمار میلیونها
    برگ بی صاحب ، از هشت برگ بی صاحب « جدید » نیز پذیرایی کنند ....
    این درختها نفهمیدند....
    بادهای خانه بر دوش نفهمیدند
    و آفتاب - مثل همیشه – وقت نداشت ...
    آفتاب مثل همیشه بزرگتر از آن بود که در وقت خلاصه شود
    آفتاب متوجه نشد که با آن عروسی که در باغ شورین برگزار شد ، هشت نفر دیگر ،
    بر جیره خواران خوان بی دریغ انوار مجانی او، افزوده شدند ...
    آفتاب اصلا متوجه نشد
    بهار هم متوجه نشد ...
    بهار آقاست ...
    اما این آقا را عشق ها وهوسهای ولگرد – چون نسیم ولگرد شبانه – دچار مکافاتی
    شبانه کرده اند ..... بیچاره بهار
    اگر وقت داشت .... اگر می گذاشتند آقایی خودش را خرج دهد ، هرگز پاییز ،
    جسارت اظهار وجود نمیکرد ...
    آخ اگر بهار میفهمید که ما هرگز – چون میلیونها فرزند این قرن بی صاحب –
    افتخار دیدنش را نخواهیم داشت....اگر می فهمید ....هرگز این عروسی ، در آن با
    غ شورین انجام نمی گرفت
    اما بهار نفهمید
    آفتاب هم نفهمید
    زمان هم حوصله فهمیدن نداشت ! ...
    و بنا بر این .... آن عروسی ، در باغ شورین ، انجام گرفت ...
    و کارخانه آدم سازی به راه افتاد
    پدر ما یک ارمنی متعصب بود – ارمنی متعصب ، که همه چیز- جز تعصب و مردانگی او
    را - جنگ اول جهانی از او گرفته بود ...
    شاید به همین علت بود که اینچنین مرتب و بلا وقفه بچه پس انداخت ....
    هر یک سال و نیم یک بار یک بچه ! ...
    از لحاظ پدرم قضیه شوخی نبود . نمی توانست باشد ، بیش از یک میلیون ارمنی را
    در مسلخ جنگ اول جهانی ، با فجیع ترین روشهای ضد انسانی ، به خواب جاودانی
    پیوست داده بودند ... لازم بود ملت ارمنی را از انقراض نجات داد .
    پدرم سهم خودش را ، بیش از سایر ارامنه در نظر گرفته بود ... و اگر زنده بود
    ، اگر میماند....ما اکنون به جای هشت خواهر وبرادر، حداقل سی و شش برادر و
    خواهر بودیم !
    بیچاره مادرمان چکار میکرد ! ؟

    جزئیات دوران کودکی را چه کسی بیاد دارد ، که من داشته باشم ؟! ...
    اما میدانم تا هنگامیکه پدرم بود ، سفره ما ، افتخار آشنایی با گرسنگی را
    پیدا نکرد .
    هنوز پدرم زنده بود که ما از دامنه « الوند » دور شدیم.... رفتیم « اراک »
    ...
    (پدرم به تجارت فرش اشتغال داشت ،گمان میکنم کارش ایجاب کرده بود که ما را به
    اراک ببرد ) ...
    ...و دراراک بود که « ویگن » - برای نخستین بار – با یکی از تراژدی های بزرگ
    زندگی خود ، روبرو شد
    بعد از ظهر یکی از روزها ، همه خواب بودیم که ویگن را ، آب برد ...
    که میداند ؟...شاید حنجره ی « ویگن » - زیروبم های عاشق آفرینش را – مدیون
    زمزمه ی امواج رودخانه ایست که در شش سالگی او را برد ...
    شاید ویگن زندگی خودش را - زندگی شهرتش را – مدیون آن چند دقیقه ایست که
    موقتا در بستر رود خانه ، مرد ...رودخانه ای که ویگن را برده بود ، به دو
    قسمت تقسیم میشد .... قسمتی از آن ، سنگ آسیایی را میچرخاند ... قسمت دیگرش
    به زندگی اشرافی یکی از ملاکین بزرگ اراک ، صفای بیشتری می بخشید : از باغ
    مفصل یک ملاک مفصل رد میشد ....
    اگر « ویگن » با گرسنگی آشنا نبود ... با باغ بیشترآشنایی داشت رودخانه هم ،
    لطف کرده بود و اورا به آشنایانش رسانده بود ... به درختها ....
    و ، انجا در آن باغ – باغبان پیر ، ویگن را از مرگ حتمی نجات داده بود و
    نگذاشته بود که کرامت زمزمه ی امواج رودخانه ، نسبت به حنجره ی فردای ویگن ،
    حرام شود ...
    « ویگن » از مرگ نجات پیدا کرد ...اما گمان میکنم – تا شش سال پس از آن هر
    روز – تقریبا یک بار – غش می کرد ... دندانهایش چنانکه گویی خیال جدا شدن از
    تنش را دارند ، به تنجی سرسام آور دچار می شدند ....
    بیچاره ویگن – چه روزهای مرارت باری را در دوران کودکی از سرگذراند ...
    و بیچاره تر از ویگن مادرم .
    خدا میداند که تا « ویگن » را – دوباره ویگن کرد – چند بار بی سر و صدا مرد
    .
    نمیدانم – چه شد که روی همرفته یک سال بیشتر در « اراک » نماندیم...
    ویگن بقیه دوران مرگ مکررش را در « بروجرد » گذراند ...
    در بروجرد : همانجا که پدرم سی و نه سالگی ، علی رغم هیکل ورزیده و سلامت و
    بیچون وچرایش – با یک " سینه پهلوی " ساده ، پیوندش را برای همیشه با زندگی
    گسست ...
    در « بروجرد » بود که پدرم – به فرمان سرنوشت – نا بهنگام تر از آنچه انتظار
    میرفت ، به خواهران و برادرن خودش پیوست ...
    .... به هر حال از آنروزی که پدر ما مرد ، از همان روز که یک صلیب گمنام –
    پدر نازنین ما را – در جوار کلیسایی گمانم در راه بروجرد – ملایر ، زیر
    خروارها خاک ، مصلوب کرد ، آفتاب زندگی ما هم ، در سپیده دم بیدار از
    آرزوهایمان ، غروب کرد .
    وبعد از آن هرچه بود ، درد بود .درد بی پدری ..درد بی ....
    بعد از آن هر چه بود حسرت بود ، آه بود . احتیاج بود و دربه دری ... و دریغ
    که من و ویگن ، وقتی پدر ما مرد ، آنقدر بی خبر از دو جهان بودیم ، آنقدر بی
    خبر و کوچک ، که حتی با یک قطره اشک ، ترانه ای به نام « لالایی » برای خواب
    ابدی پدر نازنینمان نسرودیم ....
    به ما هیچ نگفتند که او مرده است .... به ما گفتند که یو به سفری دور و دراز
    رفته .
    ما هم بچه تر از آن بودیم که بفهمیم « سفر دور و دراز » یعنی چه؟ ...
    افسوس ....هزار افسوس
    و افتخار پیدا کرد ...
    منظورم از سفره ماست .... افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا کرد ...
    اینکه می گویم « افتخار » تصور نکنید با کنایه میگویم ..... نه ! .... به
    خاک از یاد رفته ی پدرم نه ! ....سفره ای که با گررسنگی حداقل برای یک مدت
    محدود آشنا نبوده ، به درد مهمانخانه میخورد ، نه به درد خانه !
    ...وکشیدیم بار گرسنگی را شهر یه شهر ، خانه به خانه ...
    و سر کشیدیم شرنگ می شهدآفرینش را، پیمانه به پیمانه
    دیگر دستمان به الوند نمیرسید ، تا از او – از عظمت او – برای نجات استعداد
    گرسنه ای که داشتیم ،کمک بگیریم ...دیگر دستمان به دامن الوند نمیرسید ، تا
    فرداهای سیاه را ندیده به خاطر خوش دیروزهای سپید ، سر بر دامن برف پرورش
    بگذاریم ...و بمیریم ...
    نه تنها الوند....اصلا دستمان به هیچ جا نمیرسید ...
    .... وهیچ نفهمیدیم چطور شد که یکباره – خود را در زادگاه « ستار خان »
    یافتیم ...
    « نان » ما را به آنجا کشانده بود ....
    و نان آور ما ، برادر بزرگ ما « زوان » بود ... « زوان » یک مرد.....یک
    انسان
    آه ! ...ای مردان واقعی روزگار !
    ای انسانهای گمنام ! ....
    نام نام آوران روزگار – به پاس گمانمی بی جهت شما بر نام آوران روزگار حرام
    باد .
    این مرد 16 ساعته .... 16ساله نمیگویم ... تازه « ساعت » هم بیخود گفتم «
    ثانیه » صحیح تر است ....
    ....این مرد ...این « زوان » چقدر به ما محبت کرد
    محل کارش نزدیک دهی بود به نام « برج » نمیدانم کدام سمت « مراغه » ...دهی
    زیبا ، سبز و سراپا صفا .
    با مردمی پای تا سر سادگی و انسانیت .
    حیف دهات نیست و دهاتی ها ؟!
    خاک بر سر شهر و دیوارهای آفتاب گیرش !...
    سلام بر هر پرنه گمنام ، با ناله ی شبگیر آفتاب گیرش !...
    سلام به صفای دهات ! ...
    ...سلام به دهات : طبیعی ترین تکیه گاه طبیعت انسانی ...
    ما هشت بچه بودیم – رویهمرفته 81 سال داشتیم ....
    شانزده سال از 81 سال از آن خود « زوان » بود
    به عبارت ساده تر ، یک پسر 16 ساله ، بار پرورش یک جمع 65 ساله را ، به دوش
    گرفته بود .
    اول تابستان بود که وارد « برج » شدیم ....
    سه ماه تابستان را زیر سایه ی زوان و مادمان – با خر سواری ها ...ازکول
    یکدیگر پریدنها ودنبال پروانه های وحشت زده ، دویدن ها ، با خنده های مستانه
    در پهنه ی چمن ها ....با استفاده از بازی انور آفتاب . با علفهای بیصاحب دمن
    ها ... با کتک خوردن ها . کتک زدنها گذراندیم ....
    .... دوران کوچ کردنها شروع شده بود .
    دوران کوچ کردنها و پوچ کردنهای زندگی .
    خدا میداند با چه فلاکتی ، مادرما و سرپرست ما « زوان » ، ما را به « مراغه »
    رسانیدند.
    وه ! چه غم انگیز است ، چقدر اسف بار و غم انگیز است ، قیافه مادری که هشت
    بچه ی یتیم – در ماتم زدگی پاره دامن شب گرسنگی ها ، دیده شان به دست خالی او
    دوخته شده است ! ....
    آخ اگر میدانست
    منظورم ویگن است .. اگر میدانست که « استالین » در اوج تصفیه های خونین
    سالهای 1936 – 1938 ، گیتاری برای او تهیه میبیند که طنین پرداز تک نغکه های
    دوران کودکی او باشد ...
    گیتار را استالین به خانه ما فرستاد
    ...گیتار را جوان برازنده ای به نام « باریس » با خود به آیانه ی تهی از
    دانه و بیگانه به ترانه ی ما آورد ...
    « باریس » از کسانی بود که چون هزاران ایرانی مقیم « روسیه » توانسته بود .
    با مصیبتی توانفرسا ، جان خود را از تصفیه های خونین نجات دهد و به زادگاه
    خود پناه آورد .
    وتصادف روزگار باریس را – خودش را نه – قلب باریس را – به تب طپشهای عشق
    خواهر بزرگم « هلن » دچار ساخت ....
    و همراه با این فراری زندان استالین بود که گیتار – با نغمه های شب زنده دار
    ، پنجره های بسته ی حنجره ی ویگن را به سوی آفتاب باز کرد ...
    در مراغه بود که « ویگن » برای نخستین بار « ویگن شدن » آغاز کرد .
    من نمی دانم در قاموس بشری دردناکتر ، غم انگیز تر و شکننده تر از « فقر»
    کلمه ای یافت می شود ؟!....
    تصور نمی کنم ...نمی توانم تصور کنم ... واین گناه من نیست ، این گناه بشریت
    است
    و در کلبه ی فقر ، کلبه ای که سفره اش کفن نگا ه های گرسنه است ... نمغه
    گیتار ، چه طنینی
    می تواند داشته باشد ؟! ...
    خواهش میکنم ...
    از شما که این سرنوشت بی سرگذشت را میخوانید ، نه !.... از اشکهای خودم
    از اشکهای نود و پنج در صد فراموش شده ی خودم ... خواهش میکنم که تا دستور
    ثانوی ، فرو نریزند...!
    از اشکهای پنج در صد فراموش شده خودم . خواهش میکنم که به احترام شیرمادرم –
    تا هنگامی که حوصله دارند ...تا هنگامی که حتی حوصله ندارند ، فرو نریزند ...
    من ، وظیفه سنگینی را به عهده گرفته ام ....وظیفه سنگینی به نام هیچ ! ...
    وظیفه سنگینی به نام پوچ ! ...
    تصور نکنید که « پوچ » تصور کردن ، آسان است ...
    و تصور نکنید که « هیچ » از « پوچی » هراسان است ...!
    انسان درست هنگامی بزرگ می شود که صمیمانه احساس می کند ، هیچ است ...
    انسان درست هنگامی از کشیدن بار خجالت ، خجالت میکشد ، که صمیمانه احساس
    میکند که حتی هیچ - یعنی بزرگترین و قابل لمس ترین حقیقتها پوچ است ....
    افسوس ...
    اشکهای من خواهش مرا پذیرا نمیشوند ...
    سراپا اشکم .... یک دسته اشک ...
    یک دسته اشک که دلش میخواهد – به جای یک دسته گل – بر تابوت انسانیت ازیاد
    رفته ، لنگر بیاندازد ....
    خاک بر سر خاک !
    ای خاک بر سر خاک ، که اجزه می دهد ، بشر با فروتنی بی تکلفش فخر فروشد
    ای خاک بر سر خاک ...
    که به جای خون تاک ...
    خون خودش را ، خون فرزندان خودش را ، می نوشد ...
    ...اما خاک – به جای خون تاک – خون آفتاب را – خون فرزندان آفتاب را می نوشد
    ...
    و دریوزه ی بشرافتخارجو ، در برهوت ایده آل بشری ، به خاک ، فخر میفروشد
    .م...
    ودر خانه ما – آن کلبه ی بی پناهی که خودش تصور میکرد ، خانه است از آفتاب
    خبری نبود در آن دوران المبار هیاهوی همه گیر ، ناله محزون یک گیتار شبگیر ،
    به چراغ کم نور کلبه ی ما میگفت که : « باور کن ... تو آفتابی ! ... »
    اما چراغ خانه ما – مادر ما – میدانست که آفتاب خانه ما – پدر ما- در یک گوشه
    پرت بین راه « ملایر » و « بروجرد » غروب کرده است ...
    چراغ خانه ما-مادر ما – میدانست که زندگی ما را ، چون زندگی هزاران ، صدها
    هزار کدک یتیم ، مرگ ، در بن بست چراگاه « چرا » ها مصلوب کرده است
    آخ ... بیچاره ماما ...
    نمیدانم این روزها « مراغه » چه قیافه ای دارد ؟!...
    اما آن روزها ......

    کریستنه بود
    اسم آن دختر ...اسم آن عشق نخستین « کریستنه » بود ...
    آخ کریستنه ! ...اگر بدانی در آن روزهای همه عشق ، آن عشق آسمای ...
    و در آن شبهای همه اشک ... آن اشک های پنهانی ...
    من با آواز ویگن...
    با ساز ویگن ....
    خواننده ای که آنوقتها هیچ تصور نمی کرد حتی برای نا سزاگفتن ، کسی نام او را
    بخواند ...
    من با آواز این بچه بزرگ که نامش ویگن است ...من چقدر به خاطر تو گریه میکردم
    ...
    آخ ...اگر بدانی
    اگر میدانستی ...
    هیچکس نمیدانست ...چز این نیم موسوم به « کارو » ویک نیم دیگر « ویگن »...
    من و ویگن ننمیدانم چرا از همان دوران آنسوی جوانی ، اینچنین دیوانه وار
    همدیگر را عزیز میداشتیم ...
    ویگن دلش برای قلب من – قلب عاشق من – قلبی که اصلا حق نداشت در گیر و دارآن
    فقر و فلاکت پر برکت – از سینه من به سوی سینه « کریستنه » - حرکت کند ...می
    سوخت ...
    تبریز !
    ای شاهگلی تبریز ! ... یادت هست ، چقدر آب آن استخر فریبایت را ، هم آهنگ با
    تک تک « نت » هایی که از گیتار ویگن پر میگرفتند ، با اشکهای خودم نوازش
    میدادم؟!..
    تو « شاهگلی » عزیز ... شاید گرفتاریهای روزگار، آن روزگاری که من شاهد بودم
    ، با تو و با تبریز چکار کرد ، از یادت برده باشد ....
    هم ویگن را ، هم اشکهایی که منبه تو تحویل میدادم ، به امید آنکه اگر روزی «
    کریستنه » من – کریستنه نازنین من – به دیدارت آمد ، به دیدگانش که هرگز برای
    من اشک نریختند ، تحویل بدهی ...
    اما من تو را – تبریز عزیز تو را که گهواره ی آواره ی خیلی از مردان بزرگ
    روزگار بوده است ، تبریز تو را که در خیلی از سالها ، خیلی از دوران المبار ،
    خواب آرزوی هیچ کردن ایران را ، از چشم حریص قداره کشان روزگار ربوده است
    ...هرگز از یاد نخواهم برد.....
    گوش کن : ای خواننده ناشناس که روحم سپاسگزار لطفی است که دورادور با خواندن
    این سرگذشت بی سرنوشت ، زیر پای قلب من میریزی ...

    گوش کن ...!!
    گوش کن ...من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم . اگر- خدای نکرده –
    روزی کسی – نفسی – هوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم ، من – با کلی افتخار –
    وبدون تردید – علی رغم فرداهای بی پدر سه فرزندی که دارم – سینه پیش – پیشانی
    فراغ ...میروم
    میدانید کجا ؟!...
    زیر سنگ ...!!
    من سالها روی سنگهـــا خوابیده ام
    به پاس لطف سنگها – آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابد روی من بخوابند!!!
    بلی .... راست میگویم ، که ما – من و ویگن – مدتها در تبریز، مشترکاً یک
    شلوار داشتیم و یک جفت کفش ...عجیب است ! ...با همه ادعایم اینجا کمی دروغ
    گفتم : اجازه بدهید دروغم را پس بگیرم !
    من و ویگن مشترکا یک « کاریکاتور شلوار » داشتیم و یک جفتکفش عصبانی که اغلب
    اوقات پاهای ما خارج از کفش به سر میبردند ...
    و آخ که این انگشتان پاهای ما ، از کفشهایی که هیچ عصبانی نبودند ، چقدر تو
    ری خوردند ...
    هم اکنون که دارم ادامه این سرگذشت بی سرنوشت را برای شما بازگو میکنم ...
    هم اکنون ...دلم آنچنان گرفته است که گویی همه ابر ها را – همه هر چه ابر –
    از روز تولد زمین قبرها ... از روز تولد آسمان ابرها درهفت آسمان خدا وجود
    داشته است ، فشرده اند .
    و فشرده ابرها را – به نام مستعار « قلب » در سینه صاحب مرده ی منجای داده
    اند
    قلب من هم اکنون – گور بینام و نشان خاطراتیست که به قول هاکوپ هاکوپیان شاعر
    آزاده ارمنی : « گم نشده اند ... گر چه مرده اند... »

    شبها ، در اتاق ما ، تنها اتاقی که داشتیم ، محشری بر پا بود .
    شبها اتاق ما- اتاق عریانی که داشتیم ، عین کندوی عسل بود
    کندویی که زنبور عسل داشت ، اما عسل نداشت .
    هر یک از ما – به ترتیب سنی که داشتیم ، یک کلاس از دیگری با لاتر بودیم ...
    و آنوقت ، شبها را مجسم کنید ... هشت تا بچه عاصی را مجسم کنید که شب هنگام ،
    در یک اتاق – در یک برهوت قاب کرده ... دو تا ، دراز کشیده ، یکی به طاقچه
    پریده یکی ناپلئون وار قدم زنان ، زکی زمزمه کنان ، درس خود را از یر میکند
    ...
    تلخ ترین خاطره ای که من از آن شبها دارم ، اعتراضی بود که مادرم یک شب به من
    کرد ؛ من تازه شروع کرده بودم فرانسه یاد گرفتن ... و میدانیم که کتاب اول
    همه ی زبانها با کلماتی از قبیل : « آب ، نان ، درخت ، گاو ... » مشحون است
    .
    شاید 99 درصد از شما که این سرگذشت بی سرنوشت را میخوانید به زبان فرانسه
    آشنایی دشته باشید . مجبورم به خاطر آن یک در صد که آشنا نیست ، با کمال
    معذرت – توضیح مختصری بدهم :
    « گاو» به زبان فرانسه میشود « لاواش» ...
    یک شب که من مرتب برای ازبر کردن این کلمه – لاواش – لاواش .. میگفتم ،
    مادرم آهسته به من نزدیک شد ... و میدانید چه گفت ؟! ... آخ کاش به یاد م
    نمی آمد ... همه روحم تبدیل شد به یک قطره اشک ... باور کنید تمامی روحم شد
    اشک ...
    مادرم گفت : کارو ! این لاواش ، لواش صاحب مرده را کم پهلوی این بچه های
    گرسنه تکرار کن !
    نمی دانم از خجالت این گفته فراموش شدنی مادرم بود ، که یکباره وضع ما دگر
    گون شد ...
    نان ، با پای خودش به سراغ ما آمد و در آن برهوت قاب کرده یا تابوت نه نفره
    را که ما در آن «زندگی» میکردیم کوبید...

    پایان

    کلی ذوق کردم که یکی اومده سوال بپرسه
    Last edited by amir 69; 02-10-2009 at 11:57.

  5. 2 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #264
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    سلام خدمت همه ی دوستان خصوصا دیانلای و کارین عزیز با انتخاب خوبشون و همینطور خدمت amir69 گرامی بابت حضور فعالشون در p30world و خصوصا در انجمن ادبیات از پست های خوبشون گرفته تاشعرهای بسیار قشنگی که می گذارند.

    سوال خاصی ندارم و پیگیر سوال ها و جواب ها هستم...

    سپاسگزارم

    موفق و برقرار باشید

  7. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #265
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    من نمی دونم شما چیو می خواین پی بگیرین: دی

    بابا یکی یه چی بگه ..

    بعدشم بانو کارین؛ زودتر بگین که یه کم تبلیغات کنیم!: دی

  9. 2 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #266
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    سلام..
    اولِ اول یه عذرخواهی
    والله اگه خودمونم بخوایم نمی ذارن خوش قول باشیم!
    ADSLم رو اشتباهی!!! قطع کردن!
    چه کنیم که انجمنی هستیم شدیدا طرفدار دموکراسی و کاربرا و اینا
    شما این هفته هم باش جای هفته ی پیش که نبودی

    من نمی دونم شما چیو می خواین پی بگیرین: دی

    بابا یکی یه چی بگه ..

    بعدشم بانو کارین؛ زودتر بگین که یه کم تبلیغات کنیم!: دی
    بمیرم که شما هم کلا بودی که در وقت قانونی تبلیغات کنی :-"

    -

    دیگر سوالات :


    1. خودت رو بیشتر از همه شبیه کدوم شخصیت کتابایی می دونی که خوندی؟ هولدن : دی؟

    2. هدف زندگی چیه؟

    3. تعریفت از خوشبختی چیه؟ به نظرت خوشبختی به عوامل بیرونی بستگی داره یا یه حس درونیه؟

    4. به فلسفه هم علاقه مندی آیا؟ اگه جواب مثبته فیلسوف مورد علاقه یا مکتب فکری مورد علاقه ات چیه؟

    5. تا حالا شده کتابی رو بخونی و نیمه کاره رهاش کنی؟

    6. اصولا هنر و ادبیات رو میشه در زیر شاخه ی علم قرار داد؟

    7. رابطه ات با مباحث روانشناسی و امثالهم چطوره؟



    شاید برگشتم حتا : دی




  11. این کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #267
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    چه کنیم که انجمنی هستیم شدیدا طرفدار دموکراسی و کاربرا و اینا
    شما این هفته هم باش جای هفته ی پیش که نبودی
    بــــابا دموکراســـــی
    مرسی مرسی
    بمیرم که شما هم کلا بودی که در وقت قانونی تبلیغات کنی :-"
    راستش شب قبلش اطلاع دادی
    مدارکشم موجوده
    -
    + !

    دیگر سوالات :
    یکی بگیرتم ذوقمرگ شدم: دی

    1. خودت رو بیشتر از همه شبیه کدوم شخصیت کتابایی می دونی که خوندی؟ هولدن : دی؟
    هولدن که واسه یه دیقشه: دی
    اما آیدین ِ سمقونی مردگان هیچوقت ازم جدا نمی شه!
    یه نسخه از خودم بود با تلخی و سیاهی بیشتر..
    اما من مثه اون شاعر نبودم : دی
    به نظر من این قد جا دارم که با دانته هم ذات پنداری کنم!: دی
    البته دانته اخرش رستگار می شه اما ما هی میریم تلپ می یفتیم پایین و دوباره..
    2. هدف زندگی چیه؟
    به قول ریک تو کازابلانکا : من به آینده های دور فکر نمی کنم: دی
    آخرش اینه که به این فکر کنم ترم بعد چه واحدهایی میتونم بردارم
    ولی خب خط مش مون فعلا پولدار شدنه: دی البته نه به هر قیمتی
    هدف کلی هم شاید دارم می جنگم که یه اسمی ازم بمونه؛ البته هنوز جسارتشو پیدا نکردم: دی

    3. تعریفت از خوشبختی چیه؟ به نظرت خوشبختی به عوامل بیرونی بستگی داره یا یه حس درونیه؟
    کاملا درونی؛ بعضی وقتا اینقد عوامل بیرونی روم فشار میارن که اگه یکی از بیرون نگاه کنه ازم ناامید میشه
    اما من مثه ابرهیم که نشست تو آتیش نمرود میشینیم(بازم تاثیرات دانته: دی) حال می کنم..
    با اون با چیزایی که وقتی حالم خوبه هم حوصلشون رو ندارم: دی
    البته برعکسش بیشتر صادقه : دی
    4. به فلسفه هم علاقه مندی آیا؟ اگه جواب مثبته فیلسوف مورد علاقه یا مکتب فکری مورد علاقه ات چیه؟
    فک کنم علاقه داشته باشم!! دنیای سوفی رو خوندم .. وارد جزئیات فلسفه نشدم هنوز

    5. تا حالا شده کتابی رو بخونی و نیمه کاره رهاش کنی؟
    راستش یکیش همین دنیای سوفی: دی( بابا صداقت: )) )
    تا 300 و اندی خوندم یهو حس فلسفه رفت: دی
    اما کتاب بسیاره.. آتلخترین تجربه کتابی که نخوندم، آوای وزغ از گونتر گراس ؛
    والله به فصل دوم که رسیدم دیدم این کتاب در حد و اندازه های من نیست.
    سه بار فصل یک رو خوندم.. گذاشتمش جایی که هر وقت می رم کتاب بردارم اول می بینمش: دی
    از آندره ژید هم قسمت اولش رو خوندم، دومیش واقعا به پای اولش نمی رسید
    جالبه که من این بلا رو سر بیگانه هم آوردم
    اولین بار e-bookش رو می خوندم که دقیقا یادمه ساعت 1 بود که در لپ تاپو بستم تا 3-4 ماه بعد..
    امیدوارم آلبرکامو ببخشد مرا: دی
    داستان ها دارم با این کتابهای نخوندن ها
    اما بعضی کتاب ها رو نمیشه یه دفه خوند!
    مثلا هر روز کمدی الهی رو میخونم( ببخشید دیگه اسمشو نمیارم: دی).. همون طور که چنین گفت زرتشت روخوندم
    6. اصولا هنر و ادبیات رو میشه در زیر شاخه ی علم قرار داد؟
    من که از اول دارم همینو می پرسم!
    من که میگم هست! خیلی خوبشم هست: دی
    7. رابطه ات با مباحث روانشناسی و امثالهم چطوره؟
    زیاد میونه خوبی ندارم.. یعنی اصلا میونه نداشتم که خوب یا بد باشه: دی
    حالا قسمت شه وارد مباجث شیم می نظریم. البته یکی باید ببرتم:->

    شاید برگشتم حتا : دی
    حتما برگرد:(
    کسی نمیشناسه که سوال بپرسه
    همه از اون بیرون پی می گیرن: دی


  13. 2 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #268
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    14

    سلام خدمت مهمان گرامی صندلی داخ آقا امیر
    ببخشید که دیر دارم سوال می پرسم چون کم میام سایت تا مدتی !
    اگه سوالات تکراری بود پیشاپیش معذرت می خوام


    1-دوست داری کدوم شهر ایران و کدوم کشور خارجی زندگی می کردی ؟
    2-رنگ,غذا,گل,فصل,ماه وماشین مورد علاقت ؟
    3-اگه بهت بگن 24 ساعت دیگه فقط زنده ای (البته خدا نکنه ..ایشالا 6900 ساله باشی ) اولین کاری که انجام می دادی چی بود ؟
    4-اهل سینما رفتن هستی ؟ آخرین فیلمی که دیدی چی بود ؟
    5-اولین جمله ای که با خوندن این کلمات به ذهنت میاد چی هست :
    مادر,کنکور,باران,دوست ,پی سی ورد,مرگ
    6-غیر از فروم این سایت در سایت های دیگه هم عضو هستی و فعالیت داری آیا ؟
    7-دوست داشتی اسمت همین امیر بود یا چیز دیگه ؟
    8-بهترین هدیه ای که دریافت کردی از کی بوده و چی بوده ؟ : دی
    9-اگه الان یک میلیارد پول داشتی چی کاری باهاش می کردی ؟
    10-وقتی کاربر فعال شدی چه حسی داشتی ؟
    11-آخرین باری که گریه کردی کی بود و چرا ؟
    12-اگه قادر بودی یه چیزی رو تغییر بدی اون چی بود ؟
    13-چه اندازه فکر می کنی که انسانی که تحصیلات عالی و خوبی داشته باشه خوشبخته و می تونه به همه چیز برسه ؟
    14-مهمترین و تاثیر گذار ترین فرد زندگیت ؟
    15-یه کتاب خوب که خوشت اومده ازش رو بهم معرفی کن تا بخونم
    16-به نظرت به من میاد دکتر شم ؟
    17-نظرت راجع به پستهای من در انجمن ادبیات ؟ پست های شما که حرف نداره
    18-یه عکس جالب ( در هر زمینه ای) که خوشت اومده ازش رو برامون بزار


    ببخشید اگه سوال های خیلی خوبی نپرسیدم

    مرسی

  15. 3 کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #269
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    سلام خدمت مهمان گرامی صندلی داخ آقا امیر
    ببخشید که دیر دارم سوال می پرسم چون کم میام سایت تا مدتی !
    اگه سوالات تکراری بود پیشاپیش معذرت می خوام
    به به خانم دکتر؛ سلام
    دیرم نیست یه هفته نبودیم: دی
    امکان تکراری بودنش به صفر میل می کنه: دی

    1-دوست داری کدوم شهر ایران و کدوم کشور خارجی زندگی می کردی ؟

    اصفهان رو دوست دارم! اما اینکه بخوام تو شهری به جز شهری که توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم عذاب اوره! .. از فرانسه و ایتالیا خوشم میاد.. اما بازم نه برای زندگی
    همه چی به جایی که به دنیا اومدی بستگی داره؛ پس هیچ جا ایران نمیشه!

    2-رنگ,غذا,گل,فصل,ماه وماشین مورد علاقت ؟

    از نارنجی خوشم میاد البته سبز رو هم بسیار دوست دارم.. البته پست ها تو پی سی با این رنگ قشنگ می شن
    غذا الان چیزی به ذهنم نمیاد.. چرا اومد: دی
    ماکارونی ، کتلت ، سالاد الویه و ...
    راستش نه کسی به ما گل میده؛ نه ما به کسی گل میدیم: دی
    از اینا که قرمز هستن دوست دارمیکی بهم بده: دی
    قدیمام که حیاط داشتیم گل زیاد میدیدم؛ از این بنفشه و شب بو و ...
    فصلم با توجه به رنگهام پاییز و بهار
    فروردین عشقه: دی
    آدما دو دسته اند اونایی که فروردینین و اونایی که دوست داشتن فروردین به دنیا بیان
    در حد جیبمون نظر بدیم: دی پرشیا

    3-اگه بهت بگن 24 ساعت دیگه فقط زنده ای (البته خدا نکنه ..ایشالا 6900 ساله باشی ) اولین کاری که انجام می دادی چی بود ؟
    به این فکر نمی کردم که قراره روز آخرم باشه
    مثه بقیه روزام می گذشت

    4-اهل سینما رفتن هستی ؟ آخرین فیلمی که دیدی چی بود ؟
    صب کن بشمارم؛ دو بار واسه کلاه قرمزی رفتم
    یه بارم ده سال بعدش خواهرمو واسه کلاغ پر بردم
    دو بارم تو 40 روز گذشته واسه درباره الی رفتم.. دلم میخواست بازم برم!: دی

    5-اولین جمله ای که با خوندن این کلمات به ذهنت میاد چی هست :
    مادر,
    بهشت زیر پای مادران است.
    کنکور,
    جمله ای در حد و اندازه هاش پیدا نکردم!
    باران,
    زیر باران ایستاده ام
    چتر ندارم
    احساس عاشقانه هم..

    ولی عشقه.. تو خوابگاه من اولین نفرم که موقع بارون تو حیاطم: دی

    دوست ,
    اونایی که دوست ندارند عاجزند و اونایی که دوست شون رو از دست میدند عاجزترین/ امام علی(ع) ... تو یه کلمه مصطفی و هادی
    پی سی ورد,
    بهترین فروم تخصصی فارسی ( تو ادبیاتش رو که من تایید می کنم: دی)

    مرگ
    دوست داشتنی ترین چیز دنیا! .. نه این که از زندگی بدم بیادا.. از مرگ خوشم میاد واسه همینه که با زندگی حال می کنم

    6-غیر از فروم این سایت در سایت های دیگه هم عضو هستی و فعالیت داری آیا ؟
    عضو که خیلییی.. واسه دانلود کردن باید عضو بشی خب: دی
    ولی فقط یه جا فعالیت کردم .. از اونجام شروع شد و وفادار موندم
    hammihan ؛ البته الان دیگه جز تعداد انگشت شمار کاربر خوب چیزی نمونده!
    به خاطر هموناست که هنوزم کمی سر می زنم!

    7-دوست داشتی اسمت همین امیر بود یا چیز دیگه ؟

    مرسی سوال
    خیلی خیلی خیلی دوستش می دارم!
    به مناسبت اینکه روز شهادت حضرت علی به دنیا اومدم؛ اسمم امیر شد (حسودی نکنین: دی)

    8-بهترین هدیه ای که دریافت کردی از کی بوده و چی بوده ؟ : دی
    ساعت مچی - روز تولدم - از پدر
    گول خوردی

    9-اگه الان یک میلیارد پول داشتی چی کاری باهاش می کردی ؟
    هیچی دیگه.. یه هدف داشتیم اونم به این زودی بهش رسیدیم : دی
    الان که به پول نیاز ندارم؛واسه آینده لازم میشه. ولی به کسی هم نمیدما: دی
    شاید دادم به بابام باهاش کار کنه
    یه چرشیام میخرم: دی

    10-وقتی کاربر فعال شدی چه حسی داشتی ؟
    ذوقشو که قبلش کرده بودیم: دی
    ولی زیاد فرقی نداره ( الان برش میدارن: دی)
    من تو پی سی دنبال تعداد پست و این حرفا نبودم ( و نیستم: دی)[بابا تواضع]

    11-آخرین باری که گریه کردی کی بود و چرا ؟
    این قد از این سوالا بدم میاد!!
    یه رب پیش!! پسرا خودشون رو زود جمع می کنن!: دی
    12-اگه قادر بودی یه چیزی رو تغییر بدی اون چی بود ؟

    با اینکه سعی میکنم به گذشته فکر نکنم ؛ ولی دوست دارم از سال اول دبیرستان شروع کنم!
    البته با تجربه ی الان: دی
    ولی خب سعی می کنم تو کار خدا دخالت نکنم؛ خودمو یه کم تکون می دم نه در حد تغییر
    این کارین رو هم می کردم کاربر معمولی. از اونا که تازه دل واسشون تنگ میشه حسودیه دیگه

    13-چه اندازه فکر می کنی که انسانی که تحصیلات عالی و خوبی داشته باشه خوشبخته و می تونه به همه چیز برسه ؟

    اصن ربطی یه تحصیلات نداره!
    اون رسیدن چرا .. یه فاکتور تحصیلاته!
    ولی خوشبختی به خود ادم بستگی داره! نون و آب با مدرک سیکلم خوشمزست!

    14-مهمترین و تاثیر گذار ترین فرد زندگیت ؟

    به کسی برخورد نکردم که بتونه یه تاثیر خیلی مهم تو زندگیم بذاره! ولی دنیای مجازی تجربه ی خیلی خوبی بود!
    15-یه کتاب خوب که خوشت اومده ازش رو بهم معرفی کن تا بخونم

    ای جان : دی
    کمدی الهی خوشم اومد اما نمیخواد بخونی: دی
    سمفونی مردگان هم خیلی تلخه .. اینم نه
    هملت! این خوبه.. حتما با ترجمه ی به آذینش رو بخون!
    16-به نظرت به من میاد دکتر شم ؟

    این شکلمه به دامپزشک بیشتر میاد: دی
    وقتی به من میاد که مهندس برق بشم حتما به تو هم میاد دکتر بشی دیگه
    17-نظرت راجع به پستهای من در انجمن ادبیات ؟ پست های شما که حرف نداره
    خوبه وقتشو بیشتر کنین: دی
    وقتی تو تعریف می کنی منم باید تعریف کنم خب : دی
    ولی سلیقه هامون به هم نمیاد.. من یه کم سخت می گیرم؛ مخصوصا تو شعر : دی
    18-یه عکس جالب ( در هر زمینه ای) که خوشت اومده ازش رو برامون بزار

    بسیار از این تابلو خوشمان می آید.
    ببخشید اگه سوال های خیلی خوبی نپرسیدم
    مرسی .. خیلی خوشحالمون کردی
    مرسی
    بازم بیا

    راستی این همه شکلک از کجا می یاری؟: دی

  17. 3 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #270
    آخر فروم باز Ghost Dog's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    South Park
    پست ها
    1,753

    پيش فرض

    سلام امیرجان امیدوارم خوب باشی

    1 - شده کتابی رو بخونی بعد به این نتیجه برسی که نویسنده اش داره به شعورت توهین میکنه و بدجوری وقتت رو هدر دادی و بخوای اون کتاب رو تو حیاط خونتون آتیش بزنی و دورش رقص سرخپوستی انجام بدی؟
    2 - این کافه پیانو رو خوندی؟ نظرت؟ سوال قبلی در موردش صدق میکنه؟
    3 - چه طوری کتاب برا خوندن انتخاب میکنی؟ نت رو میگردی؟ دوستان توصیه میکنن؟ چه جوریاس کلا؟
    4 - رابطه ات با هنرهای دیگه سینما، نقاشی، عکاسی؟
    5 - انواع هنر رو میشه با هم مقایسه کرد؟ میشه گفت ادبیات برتر از سینماست یا برعکس؟
    6 - چه نوع موسیقی رو دنبال میکنی؟ راجر واترز یا دیوید گیلمور؟
    7 - با اقتباس از ادبیات در سینما موافقی یا نه ؟ با ذکر دلیل
    8 - از سبک سورئال خوشت میاد(نقاشی، فیلم، کتاب)؟ شده دنیای سورئال خلق شده توی کتاب یا فیلمی رو بپسندی و بخوای توش زندگی کنی؟
    9 - کتابی یا فیلمی بوده یه جور حالت لختی بهت بده و ذهنت رو مشغول کنه جوری که دستت به کار دیگه ای نره؟
    10- روزنامه، هفته نامه، ماهنامه یا مجله ی خاصی رو پیگیر هستی؟
    11 - تا حالا شده بخوای کسی رو بکشی؟ اگه شرایط ایجاب کنه مثلا برا نجات یه عده بخوای همچین کاری بکنی اونوقت چی؟
    12 - اگه توی یه حلقه بیفتی یعنی هر روز که از خواب پا میشی ببینی امروز همون دیروزه با همون اتفاقات و همه چیز هر روز داره تکرار میشه چیکار می کنی؟
    13 - میگن آدما دو دسته ان اونا که جومونگ نگاه میکردن اونا که میگن نگاه نمیکردیم. شما میدیدی این سریالو؟ تسو مرد بود یا زن؟
    14 - نظرت در مورد این اثر سالوادور دالی ؟
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    15 - نیچه میگه: بزرگترین اشتباه انسان خدا بود یا بزرگترین اشتباه خدا انسان؟. کدوم درسته؟

    بارم هر سوال یک نمره می باشد و 5 نمره هم به فعالیت کلاسی و پروزه اختصاص می یابد : دی

  19. 3 کاربر از Ghost Dog بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •