شاید مفهوم قشنگی رو می خواست بیان کنه اما اصلا نتونسته بود. دقیقا یک داستان نچسب
به جای اینکه خط فکری به خواننده اش بده به طرق مستقیم و غیرمستقیم سعی می کرد بگه اینی که من میگم خوبه و تو هم بگو چشم
نمی دونم قصد نویسنده چی بوده اما من همش احساس می کردم که باید در آخر کتاب بگم چشم، ما الان خدا را درک کردیم و روی ماهش را شدیدا بوسیدیم.
و من اصلا نمی تونستم با هیچ کدوم از شخصیت ها ارتباط برقرار کنم و به نظرم شدیدا غیرواقعی می اومدن.
آدمی مثل یونس که شدیدا مذهبی بوده و تا حدی که رفته فلسفه بخونه تا بتونه دین رو باهاش ثابت کنه (یا یک همچین چیزایی) یکهو با این شدت و حدت به وجود خدا شک می کنه!
یا علیرضایی که آدم حس می کرد پیامبری چیزیه! یا حداقل نقش ناجی تمام شخصیت ها رو بر عهده داشت. ناجی یونس، سایه، مهرداد، اون راننده تاکسیه، اون دوستش که مرد و ...
تنها شخصیت داستان که ازش خوشم اومد دکتر پارسا بود! یا حداقل برام باور پذیر بود.
و اون تکرار کلیشه ایه گاه به گاه یعنی واقعا خدایی هست؟ که دائما به ما گوش زد می کرد ما در این کتاب داریم به دنبال اثبات وجود یا عدم وجود خدا می گردیم. اما جالب اینجاست که همون طور که دوستان هم گفتند دقیقا همون حرف های همیشگی گفته میشه. اینکه همه چیز رو نمیشه با عقل درک کرد و باید ایمان داشت و خدا به ایمان ما نیاز نداره ما به اون نیاز داریم و چیزهایی از این دست.
برخی قسمت هاش رو دوست داشتم. اون بخش سخنرانی علیرضا در هنگام شام سه نفره ی دوستانه راجع به انتخاب خوبی و بدی ها. و دیگری نامه های دکتر پارسا.
من به دست هایت خیره شدم و همه معصومیت زندگی را در آنها دیدم و برخود لرزیدم. مثل دریا آبی بودند یا انگار تکه ای از آسمان بودند که روی زمین افتاده بودند. بعد من با قلم سبزی تمام حرمت آن دست های آبی را بوسیدم و فهمیدم که خدا هم آبی است...