من به خود وامانده ام
قاصدك فرياد مردن مي زند
در پي هر پنجره چشمها در جستجوي تكیه گاهي مي دوند
و براي زيستن يك نگاه هم كافي است.
من به خود وامانده ام
قاصدك فرياد مردن مي زند
در پي هر پنجره چشمها در جستجوي تكیه گاهي مي دوند
و براي زيستن يك نگاه هم كافي است.
روزهای زندگی
مثل برگ از شاخه می افتد و من
همچنان تنهای تنها،راه می رفتم
یادها ، غم های سنگین
چهره آئینه دل را کدر میکرد
شاید این فریاد را به خویش می گفتم
باید این آئینه را از ظلم این ظلمت
رهایی داد
ای نسیم سحر ارامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش ا
تش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که امد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
ازهجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب
مرده ای را جان به رگ ها ریخت
پا شد از جا در میان سایه و روشن
بانگ زد برمن : مرا پنداشتی مرده
و به خک روزهای رفته بسپرده ؟
لیک پندار تو بیهوده است
پیکر من مرگ را از خویش می راند
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود
درد را با لذت آمیزد
در تپش هایت فرو ریزد
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بر بسته بود
چشم می لغزید بر یک طرح شوم
می تراوید از تن من درد
نغمه می آورد بر مغزم هجوم ...
نگاه تو
انعکاس صامت گرفتگی صدای یک فریاد است ...
به من نگاه کن !
بگذار من
در سکوت صدای نگاه تو
تراژدی مرگ همه ی فریادها را
تجربه کنم ...
برو ای دوست برو!
برو ای دختر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیده ی من مفکن و نازت مفروش...
من دگر سیرم... سیر!...
به خدا سیرم از این عشق دوپهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تورا پروردست!
کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!
کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!
گر طلا نیست مرا ، تخم طلا، مَردم من،
زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف
آتش سینه ی صدها تن دلسردم من!
دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست!
دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است:
ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان
تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان
«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!
شعله ی آتش« شیرین» شکن«فرهاد» است!
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،
حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان سوز
پایمال هوسی هزره و آنی کردم!
در عوض با من شوریده، چه کردی، نامرد؟
دل به من دادی؟نیست؟
صحبت دل مکن، این لانه ی شهوت، دل نیست!
دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!
هان! بگیر!این دلت، از سینه فکندیم به در!
ببرش دور ... ببر!
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر!!!!
خیلی خفن بید!
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو........
منبع:
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ساز دهنی ام را بی حضور تو به دهانم میگذارم و سرخوش از عشقت نوای خاموش قلبم را مینوازم تا شاید نسیم صدایم را به تو برساند ....و باز تو را به یاد قلب سوخته ام بیندازد ................گرچه خیلی دیر است اما هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم كه از آن به آسمانها پیوستی و هیچ كبوتری خبر از برگشتنت نیاورد .................و باز هم در كنار جاده بی حضور تو می نوازم
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای رنگ در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهائیم روئید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
" دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی"
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم !
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ؟ شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم ، چرا ، تاکی ، برای چه ؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از پنجره با مهربانی دانه بر میداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه و ماتم شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایش خیس باران شد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفائیها بگو
"در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم "
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بی پاسخ سرد است
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم
پاییز می آید و من در این اندیشه ام
که بر مزار کدامین غروب
ترانه تنهایی را بسرایم
و تو آیا
همچون پرستوهای مسافر
آشیانی گرم داری برای بهاری که در سرزمین ما نامش می نهند :
پاییز ... ؟
تکیه کن بر شانه ام ای شاخهء نیلوفرینم ........تا غم بی تکیه گاهیت را نبینم.
با اينکه ميدانی اما باز منتظر ايستاده ای.نظاره گر چه هستی ؟چه چيز تو را می خواند که چنين مبهوت گشته ای؟
در کوچه باغ بائيزيه زندگی به اميد شنيدن صدای بلبل و قناری؟به گمانم کمی دير آمدی و يا شايد زود تر از موعد مقرر باشد .بلند شو به انتهای کوچه باغ بنگر نقطه ای بيش نيست چيزی که دنبالش می گردی از دانهء ارزن هم کوچکتر است .مصممی بدانی در انتها چيست.
بالای سرت را نگاه کن برواز دسته ای غاز وحشی است که ميروند و باز بر می گردند بی آنکه بدانند چه ميشود.ياد گرفته اند اينگونه باشند و به همين صورت هم ياد ميدهند.آن نقطه ای که حسرتش را در سينه داری از ياد ببر چرا که شايد مجبور شوی تمام عمر بيرو تکرار باشی و در آخر هم اگر به همين منوال باشد ديگر هيچ.
شايد بهتر باشد همين جا در وسط تکرار منتظر بهانه ای شد برای آمدن بهار.بنايی ساخت و سامانی داد و زندگی کرد و اگر نيامد چه ؟اگر آن نقطهء يحتمل بايانی بايان نباشد و آغازی بهتر از اين باشد چه؟
و اگر زبانم لال بد تر از اين شد آنوقت چه................؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)