تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 27 از 35 اولاول ... 17232425262728293031 ... آخرآخر
نمايش نتايج 261 به 270 از 344

نام تاپيک: شل سیلوراستاین

  1. #261
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض

    یه روز نتیجهء کارهاتو می بینی

    روزهای تاریک و غم انگیز زیادی
    سپری شدن و منو پشت سرگذاشتن
    از وقتی که قلبمو برداشتی
    و محکم به زمین کوبوندش.
    شب های تنهایی و طولانی زیادی بود
    که روی تخت دراز می کشیدم و از خودم می پرسیدم تو چطور
    می تونی عشقت رو برداری
    و هر جایی پهنش کنی.

    یه روز نتیجهء کارهاتو می بینی.
    تموم اون کارهای بی رحمانه ای رو می کنی
    که قسم خورده بودی هیچ وقت انجامشون ندی،
    و اینها کارهایی هستن
    که یه روز نتیجشونو می بینی.

    زیر اون لامپ های نئونی
    می رقصی و می رقصی،
    امّا بلاخره می فهمی که باید پول نوازنده رو داد.
    بالاخره می فهمی
    بیرون رفتن تو شب چه احساسی داره
    و حال اون کسی رو
    که بهش رسیدی تا ازش رو برگردونی درک می کنی.

    یک روزی نتیجهء کارهاتو می بینی...
    تموم اون کارهای بی رحمانه ای رو می کنی
    که قسم خورده بودی هیچ وقت انجامشون ندی،
    و اینها کارهایی هستن
    که یه روز نتیجشونو می بینی.

    روزهای تاریک و غم انگیز زیادی
    به آسمون نگاه خواهی کرد
    و نمی دونی نور خورشیدت کجا رفته،
    و شب های تنهایی و طولانی زیادی خواهد بود
    که رو تخت دراز بکشی و از خودت بپرسی چرا
    یه روز عشقی مثل من داشتی
    ولی گذاشتی بره.

    یه روزی نتیجهء کارهاتو می بینی...
    تموم اون کارهای بی رحمانه ای رو می کنی
    که قسم خورده بودی هیچ وقت انجامشون ندی،
    و اینها کارهایی هستن
    که یه روز نتیجشونو می بینی.

  2. #262
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض

    این یا ان

    زغال سخت را بهش می گویند زغال قیری
    یا می گویند انتراسیت؟
    به ان که از سقف غار اویزان است می گویند استالاکتیت
    یا نه استالاگمیت؟
    ابرهای کرک مانند اسمشان نیمبوس است
    یا، صبر کن ببینم نکند کومولوس است؟
    به بچه ای که پیش گرگ ها بزرگ می شود
    رموس می گویند یا رومولوس؟
    بروتوزوروس ها که گوشت نمی خورند
    جز گوشت خوارها بودند دیگر.
    یا شاید ان ها برونتوزوروس ها بودند
    یا نکند این برونتوزوروس ها اصلا گیاه خوار بودند؟
    شتر ایا جز ستبر پوست ها حساب می شود
    یا از رسته ی کوهان دارها؟
    این کبریت قابل اشتعال است
    یا قابل احتراق؟
    ان که چهارضلع دارد متوازی الاضلاع است
    یا لوزی؟ یا چند ضلعی؟
    می گویند روی میوه ها نباید افت کش پاشید
    یا نباید حشره کش پاشید؟
    چیزی را ان ورش را می شود دید
    شفاف می نامند یا مات؟
    خلاصه این چیزهای گیج کننده ی جفت جفت
    یک مشت نمونه ی خروارند،
    شاید هم خروار نمونه ی مشت؟

  3. این کاربر از Anahita va Mehr بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #263
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض


    امتحان امتحان امتحان!


    تا جون دارم از ما امتحان می گیرن

    تو مدرسه اونقدر از ما امتحان می گیرن

    که از نفس میوفتیم

    از بس که امتحان دادیم٬و امتحان دادیم٬امتحان دادیم

    انگار که جز این کاری ندارم

    اگر می تونستی توی کلمونو نگاه کنی

    می دیدی که مغزمون سیاهو کبود شده

    از بس که امتحان دادیم٬و امتحان دادیم٬امتحان دادیم

    همه فکر و ذهنمون همینه

    انقدر هر هفته امتحان دادیم

    که اصلا وقت نمی کنیم چیزی یاد بگیریم
    Last edited by Anahita va Mehr; 01-01-2008 at 11:15.

  5. #264
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض


  6. #265
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض

    لافکـــــــــادیـــــــــ ـــــو



    حتی عمو شلبی پیرتان هم روزگاری معلمی داشت.اسم او رابرت کازبی بود این کتاب را به او تقدیم می کنم.



    و حالا بچه ها عمو شلبی می خواهد داستانی درباره ی یک شیر خیلی عجیب برایتان تعریف کند_در حقیقت عجیب ترین شیری که تابحال دیده ام. حالا باید تعقیب این شیر را از کجا شروع کنم؟ منظورم داستان این شیر است. فکر می کنم باید از لحظه ای شروع کنم که برای اولین بار او را دیدم. بگذارید ببینم… بله در شیکهگو، روز جمعه هفدهم دسامبر بود. خیلی خوب یادم هست چون برف ها در حال یاد شدن بودند و ترافیک سنگینی در خیابان دور چستر در جریان بود. و این شیر دنبال یک آرایشگاه می گشت و من هم تازه داشتم به طرف خانه می رفتم…


    نه بهتر است این داستان را از مدت ها قبل شروع کنم. بسیار خوب باید از زمانی بگویم که این شیر خیلی جوان بود.



    1_


    روزگاری شیر جوانی بود که اسمش، خُب در واقع من هم نمی دانم اسمش چی بود چون در جنگل همراه عدهء زیادی از شیرها زندگی می کرد و اگر هم اسمی داشت حتما اسمی مانند جو یا ارنی یا شبیه این ها نبود. نه اسمش بیشتر شبیه اسم شیرها بود مثلا کروگراف، راگر یا گرمف یا گرر.


    به هر حال اسمی شبیه این ها داشت و در جنگل با شیر های دیگر زندگی می کرد و کار های یک شیر معمولی را می کرد؛ مثل پریدن، بازی کردن در علف ها، شنا کردن در رودخانه، خردن خرگوش، دنبال کردن شیرهای دیگر و خوابیدن زیر آفتاب، خلاصه خیلی خوشحال بود.


    تا این که، یک روز _فکر می کنم پنج شنبه بود _همه شیرها غذای مفصلی خورده و در حالی که خررخر می کردند زیر آفتاب خوابیده بودند، آسمان آبی بود، پرنده ها آواز می خواندند، باد علف ها را تکان می داد، هوا آرام و عالی بود، که نا گهان…



    بوم!



    صدای بلندی به گوش رسید، همهء شیرها به سرعت بیدار شدند و مستقیم به هوا پریدند. و شروع کردند به دویدن. لیکتی_اسپلیت، لیکتی_کلیپت یا کلیپتی کلوپ، کلیپتی کلوپ، شاید صدای پای اسب ها بود؟ به هر حال آن ها مثل شیرها می دویدند. _خُب تقریبا همه شان. فقط یک شیر بود که ندوید همان شیری که می خواهم داستانش را برای تان بگویم این شیر فقط کمی زیر نور خورشید پلک زد، بازوهایش را باز کرد شاید هم پنجه هایش را _چشمانش را مالید و گفت: « هی، چرا همه دارند می دوند؟ » و شیر پیری که از کنارش می گذشت گفت: « بُدو بچه، بُدو، بُدو، بدو شکارچی ها دارند می آیند. » شیر جوان در حالی که هنوز چشم هایش به نور خورشید عادت نکرده بود گفت: « شکارچی ها؟ شکارچی ها؟ آن ها دیگه کی هستند؟ »


    شیر پیر گفت: « نگاه کن، بهتر است این همه سوال نکنی اگه به فکر خودت هستی فرار کن. » و به این ترتیب شیر جوان بلند شد و قوسی به خودش داد و با شیرهای دیگر شروع به دویدن کرد. نمی دانم پیپتی_پت بود یا کلپتی_کلوپ؟ گمان می کنم در این باره قبلا بحث کردیم.


    و بعد از پیمودن مسافت کوتاهی ایستاد و پُشت سرش را نگاه کرد.


    با خودش گفت: « شکارچی ها دیگر کی هستند. » و چند بار اسم شکارچی ها را با خودش تکرار کرد: « شکارچی ها، شکارچی ها » او از آهنگ اسم شکارچی ها خوشش آمد. مثل بعضی ها که از آهنگ کلماتی مانند توسکالوسکا، تاپیوکا، کاریکا یا گامبو خوششان می آید.


    به این ترتیب گذاشت تا همه شیرها از او جلو بزنند و خودش بین علف های بلند پنهان شد. از آنجا می توانست شکارچی ها را که نزدیک می شوند ببیند. آن ها روی پای عقب شان راه می رفتند. کلاه های قرمز کوچکی به سر داشتند و چوب های بامزه ای داشتند که گاهی صداهای بلند از خود در می آوردند.



    بله، او بلافاصله از آن ها خوشش آمد. برای همین وقتی که یک شکارچی مهربان که چشمان سبزی داشت و دندان جلویش اُفتاده بود و کلاه قرمز بانمکی « با مقداری سالاد تخم مرغ روی آن » بر سر داشت، از کنار علف ها بلند گذشت.


    شیر جوان بلند شد و گفت: « سلام شکارچی. » شکارچی فریاد زد: « خدای من یک شیر وحشی، یک شیر خطرناک، یک شیر خون خوار و آدم خوار. »


    شیر جوان گفت: من یک شیر آدم خوار نیستم. من خرگوش و تمشک می خورم. »


    شکارچی گفت: « جای هیچ بحثی نیست. می خواهم تو را با گلوله بزنم. »


    شیر جوان گفت: « امّا من تسلیمم. » و پنجه هایش را بالا برد.


    ادامه دارد...





    لافکادیو


    سیلوراستاین، شِل، 1932 _ 1999 م


    زندگی لافکادیو « نویسنده و تصویرگر: شل سیلوراستاین


    مترجم: سیما مجید زاده


    ویرایش: علیرضا سپهری »


    انتشارات گُل آفتاب


    سال 1384


    160 ص

  7. #266
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض


    درخت بخشنده

    روزگاری درختی بود...
    و
    او عاشق
    یک
    پسر کوچک بود.
    و هر روز
    آن پسر می آمد
    و
    او
    برگ هایش
    را
    جمع
    می کرد
    و از آن ها
    تاج می ساخت
    و نقش شاه جنگل را بازی می کرد.
    او از تنه درخت بالا می رفت
    از شاخه هایش تاب می خورد
    و سیب ها را می خورد.
    و با هم
    قایم باشک
    بازی می کردند.
    زمانی که
    خسته می شد
    زیر سایه اش
    می خوابید.
    و پسر عاشق درخت بود...
    خیلی زیاد.
    و درخت خوشحال بود
    امّا زمان گذشت.
    و پسر بزرگ شد.
    و بیشتر وقت ها درخت تنها بود
    سپس یک روز پسر پیش درخت رفت
    درخت گفت: " بیا، پسرِ، بیا و از تنه ی من بالا برو
    و از شاخه هایم تاب بخور و در
    سایه ام شاد باش. "
    پسر گفت: " من بزرگتر از آنم که از درخت بالا
    روم و بازی کنم.
    می خواهم چیز هایی بخرم و تفریح کنم.
    کمی پول می خواهم.
    تو می توانی کمی پول به من بدهی؟ "
    درخت گفت: " افسوس. اما من
    پولی ندارم.
    تنها برگ و سیب دارم.
    سیب هایم را بردار
    و آن ها را در شهر بفروش
    در این صورت پول دار می شوی و خوشحال خواهی شد. "
    پسر از درخت بالا رفت
    و سیب ها را چید
    و با خود برد.



    و درخت خوشحال بود.
    اما پسر مدت زیادی باز نگشت...
    و درخت ناراحت بود.
    سپس یک روز
    پسر برگشت
    درخت از شدت خوشحالی
    تکان خورد
    گفت: بیا پسر،
    از تنه ام بالا برو
    و از شاخه هایم تاب بخور
    و شاد باش."
    پسر گفت: " خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن
    از درخن وقت ندارم.
    من می خواهم صاحب زن و بچه شوم.
    بنابراین احتیاج به خانه دارم.
    آیا تو می توانی خانه ای به من بدهی؟ "
    درخت گفت: خانه ای ندارم.
    جنگل خانه ی من است،
    اما تو می توانی شاخه هایم را ببُری و خانه بسازی.
    در این صورت خوشحال خواهی شد. "
    بنابراین پسر شاخه ها را
    برید
    و آن ها را برد تا
    خانه اش را بسازد.
    و درخت خوشحال بود.
    اما پسر مدت زیادی باز نگشت.
    و زمانی که برگشت،
    درخت چنان خوشحال شد
    که به سختی می توانست صحبت کند.
    او زمزمه کرد: " بیا پسر
    بیا و بازی کن. "
    پسر گفت:
    " برای بازی کردن خیلی پیر و خسته هستم.
    قایقی می خواهم که مرا به دوردست ها ببرد.
    می توانی قایقی به من بدهی؟ "
    درخت گفت:
    " تنه ی مرا قطع کن
    و یک قایق بساز. "
    در این صورت می توانی قایق رانی کنی...
    و خوشحال باشی. "
    بنابراین پسر تنه ی درخت را قطع کرد.
    و قایقی ساخت و مشغول قایق رانی شد.
    و درخت خوشحال بود...
    اما نه در واقع.
    بعد از مدت زیادی
    پسر برگشت.
    درخت گفت: متاسفم، پسر
    اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده
    که به تو بدهم-
    سیب هایم تمام شده اند."
    پسر گفت:
    دندان هایم برای خوردن سیب
    مناسب نیستند. "
    درخت گفت:
    " شاخه هایم از بین رفته اند،
    نمی توانی از آن ها تاب بخوری.
    پسر گفت: برای تاب خوردن از شاخه ها
    خیلی پیر شده ام. "
    درخت گفت تنه ام قطع شده است –
    نمی توانی از آن بالا بروی. "
    پسر گفت: " برای بالا رفتن خیلی خسته ام."
    درخت گفت: " کتاسفم
    ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم...
    اما چیزی برایم باقی نمانده.
    من فقط یک کنده پیر هستم. افسوس... "
    پسر گفت: : اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم
    فقط مکان ساکتی را می خواهم که بنشینم
    و استراحت کنم.
    خیلی خسته ام. "
    درخت گفت: " بسیار خوب، "
    خودش را تا جایی که می توانست هموار کرد.
    " بسیار خوب، یک کنده پیر برای نشستن
    و استراحت کردن
    مناسب است.
    بیا، پسر، بنشین.
    بنشین و استراحت کن. "
    و پسر همین کار را کرد.
    و درخت خوشحال بود.
    پایان

  8. #267
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض

    هملت به روایت مردم کوچه و بازار
    « فرانسیسکو » و « برناردو » از قصر پاسداری می کرد ند
    تکیه داده بر نیزه هایشان،
    حوصلهء حرف زدن نداشتند
    سرشان حسابی گرم بود،
    و توی گوش هایشان صدای هوهو می شنیدند
    و بعد...
    سرو کلهء یک روح پیدا شد،
    با لباس ژنده و نا مرتب
    و ز ِرهء زنگ زده ای که تَــلـَـق تَــلـَـق صدا می کرد
    آن دو گفتند:
    « هی آقای روح، آیا شما پادشاه مرحوم عزیز ما نیستید؟...
    اما روح حتی یک کلمهء نفرین شده هم به زبان نیاورد
    همان طور، هوهو کنان راهش را گرفت و رفت...
    آن ها گفتند:
    « بهتر است از هم جدا شویم
    و موضوع این روح کثیف را به هملت بگوییم...»
    به این ترتیب آن ها رفتند و هملت را پیدا کردند،
    به او گفتند: « ای شاهزادهء نازنین...
    روح پدر شما این طرف و آن طرف پرسه می زند...
    او عبوس، غـُر غـُر و کـِرمو است...
    و اگر در این سرزمین، چیزی در حال پوسیدن باشد
    بی شک همان پدر شماست! »
    هملت گفت: « آیا شما یقین دارید که او پدر من است؟
    آیا موهایش خاکستری و وسط سرش طاس است؟
    آیا چشمان آبی درخشان و بی باکی دارد؟
    و یک خال کوبی اینجا روی دستش که روی آن نوشته:
    « گـِرترود* برای همیشه »؟
    *_نام مادرهَملت
    و آن ها گفتند:
    « دقیقا چنین موجودی در محل کشیک ما ظاهر شد...
    ما هیچ آزمایش فیزیکی روی آن انجام ندادیم،
    و مطوئن نیستیم که آن موجود، پدر شما باشد
    اما می دانیم که او یک روح نفرین شده است...»
    هملت گفت: نشانم دهید کجا این روح را دیدید؟
    تا بفهمم که پدرم بوده یا شما دو تن گیج و منگ بودید!...»
    ***
    آنها هملت را به آن محل بردند
    پنج دقیقه منتظر ماندند
    و بعد هوهو...
    روح دوباره پیدایش شد...
    پوستش خاکستری، دندان هایش سیاه و چشم خانه هایش خالی بود،
    هملت به او اشاره کرد و فریاد زد:
    « صبر کن، ای روح جسور! آیا تو تنها وهم و خیالی؟... »
    روح گفت: « نه سوء تغذیه، مرا به این روز در آورده است...
    البته که من روح هستم... اما اصلا نترس پسرم...
    می خواهم داستان کثیفی را برایت نقل کنم،
    که موهایت را از ریشه می سوزاند... »
    بعد ادامه داد: « تو دو خیشاوندی داری که من از آن ها نام نمی برم...
    یکی از آن دو قاتلی خونخوار و دیگری زنی بدکار و بی وفاست،
    وقتی که من درست در همین باغ خوابیده بودم،
    برادر جاه طلبم، توی گوش من سم ریخت،
    و قبل از این که تنم سرد شود، پیراهن و پیژامهء مر به تن داشت،
    و با تاج من روی سرش در بسترم خـُفته بود....
    ازدواج او با مادرت وصلتی گناه آلود بود،
    و افکار وحشتناک دربارهء ارتباط آن ها،
    از عقل روح پیری مثل من، بیرون است...
    پس انتقام مرا از این زن بدکار و آن مرد قاتل بگیر...
    وگرنه من هرگز در گور نفرین شدهء خود آرامشی نخواهم یافت... »
    ***
    این خبرها، هملت را از خود بی خود کرد...
    آب دهانش آویزان شد،
    و شروع به راه رفتن کرد
    با چشمان تار و زبان تلخ،
    دو بیتی و شعر سپید بلقور می کرد...
    پسرک اشرافی دو دل شده بود،
    نمی دانست که چه نوع تخم مرغی می خواهد؟!
    آب پز، عسلی یا نیمرو؟...
    به خانم ها هم توجهی نداشت،
    و نمی دانست که کدام اسبش را به مسابقه بفرستد
    و وقتی از او می پرسیدند: « امروز می خواهی چه لباسی به پوشی؟ »
    او می گفت: « اوم... لباس سیاه... »
    عمویش را « قاتل » می نامید،
    و مادرش را « زنی بدکار »
    و دیگر به اُفلیا* توجهی نداشت
    * _افلیا نامزد هملت در نمایش نامه شکسپیر
    و افلیا تمام سعیش را به کار می بـُرد،
    تا حال او را بهتر کند.
    دخترک می خواست جواهرات تاج او را بـَرق بیندازد،
    ولی هملت اجازه نمی داد،
    به جای گفتن « آری »،
    پسرک نادان، مدام « نه » می گفت...
    و همه فکر می کردند
    که او از زنان بدش می آید...
    ***
    سپس، قدیمی ترین دوستان هملت
    « روزنشترن » و « گیلدن کراتز » به دیدنش آمدند و گفتند:
    هی پسر تو چقدر بداخلاق شده ای!
    کمی ورزش کن... کمی بشین و پاشو و بعد با ما به مهمانی بیا...
    ما چند تا بازیگر برای تو آورده ایم،
    آن ها شعر و آواز بلدند،
    و برایت نمایشی می دهند که خـُلقت کمی شاد شود... »
    هملت گفت: « هی! مضحکه و آواز!.....
    این همان چیزی است که خون بعضی آشغال ها را به جوش می آورد...
    ما یک نمایش اجرا می کنیم!....
    و این همان چیزی است
    که به وجدان پادشاه ضربه می زند
    البته اگر این لعنتی، اصلا" وجدانی داشته باشد!... »
    بعد هملت بازیگران را صدا زد و گفت:
    « هی... می خواهم به شما احمق ها بگویم،
    که برای شروع نمایش، چطور نقشتان را بازی کنید:
    شما باید همان طوری حرف بزنید،
    که من الان دارم حرف می زنم!...
    شتاب نکنید، حرفتان را قرقره نکنید، اغراق هم نکنید
    منظورم این است که بگذارید زبانتان بچرخد،
    وگرنه می دهم وارونه آویزانتان کنند،
    یادتان باشد که هوا را با دستانتان چنگ نزنید
    و کلمات مرا با شیوه های عجیب و غریبتان، خراب نکنید!... »
    ***
    ادامه دارد....

  9. #268
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض

    تــــرس از تــــاریکــی
    من رجینالد کلارکم، از تاریکی می ترسم
    برای همین می خواهم همیشه چراغ روشن باشه،
    عروسکم بغلم باشه،
    پتوم تا خِـر خِـره روم کشیده باشه،
    و در حال مکیدن یا گاز زدن انگشتم باشم.
    سه تا قصه می خواهم تا بخوابم،
    دو بار دستشویی رفتن،
    دو تا دعای قبل از خواب،
    و پنج بار بغل مامان رفتن.
    من رجینالد کلارکم، از تاریکی می ترسم
    پس لطفا" کتاب رو نبندید.

  10. این کاربر از Anahita va Mehr بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #269
    داره خودمونی میشه Anahita va Mehr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    پست ها
    62

    پيش فرض

    چاشنی آسمان
    یک تکه از آسمان
    از میان شکاف سقف
    یک راست افتاد توی سوپ من،
    شلپ!
    راستش، من اصلا سوپ دوست ندارم،
    اما، این یکی را
    تا قطرهء آخرش خوردم!
    خوشمزه بود، خوشمزه
    « بفهمی نفهمی، یکمی مزهء گچ می داد »
    اما آنقدر خوشمزه، آنقدر لذیذ بود که
    می توانستم یک دریا از آن بخورم
    جالب است که یک تکه آسمان
    چه تفاوتی می تواند ایجاد کند.

  12. این کاربر از Anahita va Mehr بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #270
    پروفشنال god_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    پست ها
    548

    پيش فرض

    گفتگو با رضي خدادادي (هيرمندي) مترجم آثار "شل سيلوراستاين" ؛مي فهمم چه مي گويي...

    ٭ خديجه زمانيان
    براي شروع:
    قرار نبود كه "شل سيلوراستاين"؛ شاعر، كاريكاتوريست، آهنگساز، ترانه سرا و خواننده فولكلور تبديل به "عمو شلبي" شود.
    قرار نبود آثارش به 20زبان ترجمه شود، قرار نبود با چاپ اولين اثرش" درخت بخشنده" انقلابي در ادبيات كودك به وجود آورد.
    اما "شل سيلوراستاين" آمريكايي، با اصرار يكي از دوستانش كتاب "درخت بخشنده" را براي كودكان نوشت. همان كتابي كه ابتدا توسط ويراستار مردود اعلام شد آنهم به اين بهانه كه اين اثر ميان ادبيات كودك و بزرگسال معلق است، مخاطب مشخصي ندارد و فروش خوبي نخواهد داشت. اما انگار ويراستار نمي دانست رمز موفقيت "شل سيلوراستاين" همين است و همين ويژگي است كه همه را با خود همراه مي كند.




    "عمو شلبي" در اين كتابش از يك درخت و يك پسر بچه حرف مي زند، و اين دو را تمثيل دو گروه از آدمها قرار مي دهد. گروهي از آدمها كه هميشه مي بخشند و گروهي ديگر كه هميشه مي گيرند.
    اين كتاب با زبان ساده، چنان تأثيري بر روح و ذهن مخاطب مي گذارد كه تا مدتها تصوير درخت و پسربچه در ذهنت مي ماند و اين سؤال را برايت ايجاد مي كند كه مي خواهي در زندگي ات كدام باشي؟ "پسربچه"؟ يا "درخت"؟
    ٭٭٭
    رضي خدادادي (هيرمندي) اولين مترجمي بود كه " شل سيلوراستاين" را به مشتاقان ادبيات نو در ايران معرفي كرد. اين مترجم، آثار بسياري از شل را ترجمه كرده و يكي از بهترين مترجم هاي آثار "شل" است. در مورد ويژگي شعرهاي "سيلوراستاين" گفتگويي با اين مترجم انجام داده ايم.

    آقاي هيرمندي، با توجه به اينكه آثار سيلوراستاين به 20زبان ترجمه شده، چرا اين نويسنده اينقدر دير به مخاطب ايراني معرفي شد؟
    اين فقط "سيلوراستاين" نبوده كه كارش با فاصله زياد مقبوليت عام پيدا كرده، بلكه نويسنده هاي ديگري هم در حوزه بزرگسال و در حوزه كودك بوده اند كه سالها بعد از نوشتن اولين اثرشان به جامعه ما معرفي شده اند. "سيلوراستاين"، اولين اثرش يعني "درخت بخشنده" را در سال 1976 يعني 1343منتشر كرد، درحالي كه من در سال 1355 يعني 12سال بعد، اولين اثرش را ترجمه كردم. اين مسأله در مورد "مارتين وادل" هم صادق است. اين نويسنده دو سال قبل جايزه "هانس كريستين آندرسن" يا همان نوبل ادبيات كودك را گرفت و تا به حال 200جلد كتاب منتشر كرده است، اما من به تازگي و به صورت تصادفي توسط يكي از داوران ايراني جايزه "آندرسن" با اين نويسنده آشنا شدم و كارهايش را ترجمه كردم. عجيب تر از اين دو نويسنده، ناشناخته ماندن "دكتر زيوس" نويسنده معروف آمريكايي است.
    اين شاعر و نويسنده، اولين كتابش را در سال 1973نوشته كه به گفته منتقدان، اين كتاب، انقلابي در ادبيات كودكانه بود. او با سه نام مستعار، 60 اثر نوشته كه من تا به حال، 5 اثر او را ترجمه كرده ام و بقيه آثار برگزيده او را به تدريج ترجمه خواهم كرد.

    فكر مي كنيد اين فاصله چرا ايجاد شد؟
    چون ما در كارهاي فرهنگي به خصوص در حوزه ادبيات كودك هيچ برنامه ريزي منسجمي نداريم و اين نبود برنامه، ما را عقب نگه داشته است. اين باعث شده با نظم به كار ترجمه نپردازيم و همه ترجمه ها تابع تصادف و اتفاق باشد.

    با توجه به اين كه آثار "سيلوراستاين" به 20زبان زنده دنيا ترجمه شده، اما گويا او همچنان در ايران ناشناخته مانده است؟
    نه! من اين حرف را قبول ندارم. با توجه به وضعيت نامطلوب كتاب در جامعه ما، "سيلوراستاين" آدم خوش شانسي بوده كه تا همين حد هم مورد اقبال قرار گرفته. حتي مي توانم بگويم استقبالي كه در ايران از آثار او شده، برابر با استقبال مردم آمريكا از آثار اوست. شما كدام شاعر كودكان را سراغ داريد كه تمام آثارش به فارسي برگردانده شده باشد؟

    فكر مي كنيد در ايران مخاطب كودك بيشتر با آثار اين نويسنده، ارتباط برقرار كرده يا مخاطب بزرگسال؟
    آمار دقيقي راجع به اين موضوع ندارم، اما آن طور كه ديده ام مخاطب آثار سيلوراستاين رده سني خاصي ندارد و همه توانسته اند با آثارش ارتباط برقرار كنند.





    شايد هم چون مخاطب كودك ايراني بيشتر با شعرهاي موزون و ريتميك آشنا است...
    شعر شل در زبان اصلي خودش داراي وزن و قافيه است، اما وقتي اين شعرها مي خواهد به زبان فارسي ترجمه شود، مترجم ناگزير است كه اين اشعار را به نثر يا شعر سپيد ترجمه كند. من موقعي كه مي خواستم شعر سيلوراستاين را ترجمه كنم، مدتها به دنبال يك استراتژي زباني و ادبي براي خودم بودم. مدتها فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه براي ترجمه اشعار اين نويسنده بايد از وزن و قافيه گذشت اما در عوض انديشه و طنز را سالم به مخاطب ايراني منتقل كرد. به طور كلي در ترجمه آثار "شل" هرچقدر به ترجمه دقيق و برگردان شعري آن متكي باشيم، بيشتر از متن دور مي شويم و من نخواستم اين خيانت را مرتكب شوم، اما نكته جالب اين است كه جان مايه شعر "سيلوراستاين" به لحاظ سني به قدري عام و جهانشمول است كه شعرش با وجود افتي كه به لحاظ از دست رفتن وزن و قافيه پيدا مي كند، بازهم داراي جذابيت است. اين مسأله نشان مي دهد كه شعريت تنيده در انديشه ها و طنز موجود در شعر "شل" آن چنان خواننده را با خودش درگير مي كند كه خواننده كمبود وزن و قافيه را احساس نمي كند.

    اين مسأله جزو سختي هاي ترجمه آثار سيلوراستاين است؟
    به طور كلي ترجمه آثار "سيلوراستاين" سه دشواري مهم دارد:
    1- شعريت 2- طنز آشكار و پنهان 3- سهل و ممتنع بودن كه اين سه ويژگي آثار استاين، مترجم را درمانده مي كند.

    اين سه مشكل جزو ويژگي هاي سبكي "سيلوراستاين" هم هست. فكر مي كنيد چه عاملي اين نويسنده را صاحب اين سبك نويسندگي و شاعري مي كند؟
    علتهاي مختلفي وجود دارد كه يك نويسنده را صاحب سبك مي كند. اما در مورد "شل سيلوراستاين" فرديت شخص "شل" محور آفرينش آثار يگانه اش است و جامعه اي كه سيلوراستاين در آن زندگي كرده، بستر رشد اين فرديت است.
    جامعه اي كه او را به عنوان شاعري ساختار شكن به ما معرفي مي كند.

    شل بارها گفته كه بسيار خوش اقبال بوده كه كسي را نداشته تا از او تقليد كند و تحت تأثيرش باشد. نظرتان در مورد اين گفته شل چيست؟
    من، اين گفته "سيلوراستاين" را قبول ندارم. شل 5 ساله بود كه كتاب "فكرش را بكن اين چيزها را در خيابان مالبري ديدم" اثر دكتر "زيوس" در آمريكا چاپ شد و انقلابي را در ا دبيات كودك آمريكا به وجود آورد. چه طور ممكن است "شل" تحت تأثير اين اثر و بسياري از آثار ديگر نبوده باشد؟ شل "تحت تأثير" بوده اما مقلد نبوده است.

    اما "شل"، تقليد و تأثير را در كنار هم مي آورد و معتقد است نه تقليد كرده و نه تحت تأثير بوده...
    "درخت بخشنده" كتابي است كه "شل" با آن معروف مي شود، اما من مي توانم مدعي شوم كه "درخت بخشنده" به لحاظ ايجاز و تخيل شاعرانه و نابش، با اولين كتاب دكتر زيوس، يعني "فكرش را بكن اين چيزها را در خيابان مالبري ديدم" مشابهت بسيار دارد. اما هنجار شكني "سيلوراستاين" در آثارش ويژه شخص خودش است و همين تخيل سركش و هنجار گريز شل باعث شد با آثارش انقلابي به وجود آورد.
    او در آثارش بچه ها را با بزرگترها مقايسه مي كند و به بزرگترها مي گويد دنياي كودكانه و تخيل كودكانه را جدي بگيرند. تخيل عصيان گر و سركش "سيلوراستاين" هيچ آداب و ترتيبي نمي پذيرد، شايد دكتر زيوس هم نتواند به اين ويژگي "شل" برسد و "سيلوراستاين" اين سركشي و عصيان گري را از هيچ كس تقليد نكرده است.

    آن چيزي كه در آثار شل خيلي خودش را نشان مي دهد، تلفيق شعر و داستان است. بعضي داستانها به زبان شعر و بعضي شعرها پيرنگ داستاني دارند. اين پيوند شعر و داستان از كجا نشأت مي گيرد؟
    اين يكي از نكات ظريف و از ويژگي هاي خاص شعرهاي سيلوراستاين است. بيشتر شعرهاي او يك قصه- داستان هستند، به طوري كه اگر اين سوژه ها دست نويسنده با حوصله تري مي رسيد كه كم حوصلگي هنرمندانه "سيلوراستاين" را نمي داشت و مي خواست به هركدام از اينها شاخ و برگ دهد مي توانست هركدامشان را به صورت يك داستان مستقل بنويسد.
    غافلگير كنندگي و انسجام داستاني در بسياري از اشعار شل ديده مي شود كه يكي از تفاوتهاي دكتر زيوس با سيلوراستاين در همين داستان گونگي اشعار سيلوراستاين است. در اكثر شعرهاي "سيلوراستاين" يك خط قصه گونه وجود دارد. شايد اين هم يكي از ويژگيها و دشواريهاي ترجمه آثار "استاين" باشد.

    و شايد يكي از علتهايي كه مترجم را مجبور به ناديده گرفتن وزن و قافيه مي كند، همين تلفيق باشد؟
    دقيقاً همين است. همين خط داستاني، آثار سيلوراستاين را بدون وزن و قافيه جذاب مي كند.

    اين پيوند شعر و داستان از كجا نشأت مي گيرد؟
    من فكر مي كنم اين آدم عجيب به گنجي از قصه ها و ايده هاي شاعرانه دست يافته بوده، او هيچ وقت از لحاظ ايده و انديشه كم نمي آورد، بلكه برعكس با فوران قصه و انديشه روبرو بوده است. او به قدري شعر و قصه در ذهن داشته كه ناچار بوده آنها را به صورت شتابزده بنويسد. شتابزدگي در آثار سيلوراستاين به خوبي ديده مي شود، اما چون اين شتاب، هنري است به آن ايجاز مي گوييم. به هرحال شل تا جايي كه امكان داشته ولخرجي كرده و اين مسأله در زندگي شخصي او هم صادق است. او از لحظه لحظه زندگي اش استفاده كرده، خودش متوجه فراواني ايده هايش بوده و مي دانسته كه اگر بخواهد به هركدامشان شاخ و برگ بدهد، عمرش كفاف نخواهد داد. در نتيجه او قصه هايش را به اين سبك مي نويسد يعني آنها را به صورت فشرده بيان مي كند.

    اين پيوند شعر و داستان در آثار شاعران ديگر هم ديده مي شود؟
    نمونه هاي كمي وجود دارد، مثلاً "والري ورت"، "ديويد مك كرد" و "جك پريلوتسكي" كه هر سه از شاعران معروف آمريكا هستند، اما اين پيوند در آثار آنها به آن صورتي كه در آثار " شل سيلوراستاين" وجود دارد، ديده نمي شود.

    چهره هايي در ذهنتان هست كه تحت تأثير "شل" باشند و به موفقيت رسيده باشند؟
    "جك پريلوتسكي" از ادامه دهندگان شيوه "سيلوراستاين" است كه هم شعر مي گويد و هم قصه مي نويسد.

    آقاي هيرمندي اگر خواسته باشيد در چند جمله كوتاه ويژگيهاي سبكي شعر "استاين" را مطرح كنيد چه مي گوييد؟
    هنجارشكني، طنز چند لايه و ايجاز هنري

    و كدام يك از اينها، ساير ويژگيها را تحت تأثير قرار داده؟
    طنز، طنز "استاين" بر شعرش مي چربد.

    و شما تحت تأثير كدام يك از ويژگيهاي سبك "سيلوراستاين" هستيد؟
    طنز "شل" طنزي ساده و درعين حال عميق و خرد كننده (اما نه مخرب" است. طنزي است كه گاه تا سرحد طنز سياه پيش مي رود و با مهارت شگفت انگيزي از اين حوزه ها پا پس مي كشد.

    چرا تصويرگري استاين را جزو ويژگيهاي سبكي اش نمي دانيد؟
    "استاين" همه آثارش را خودش تصويرگري كرده و شما كدام نويسنده را ديده ايد كه بتواند با حركات ساده قلم و با خطوطي ساده، اين همه معني ايجاد كند؟ كدام شاعر را مي شناسيد كه با يك دايره، يك مثلث، دو نقطه و چند خط ساده، همه شادي، همه ناراحتي، همه شوق و همه سرگشتگي اش را به ما منتقل كند؟
    تصاوير "استاين"، تصاوير ثابتي نيستند، مثل متن نوشته هايش در سيلانند. نقاشي هاي "استاين" متن اند، متن هايي كه حرف مي زنند، بي كلمه اي، بي نوشته اي... .

    تا به حال شده شعري خاص از سيلوراستاين شما را تحت تأثير قرار دهد و دائم آن را زمزمه كنيد؟
    بله! من خيلي تحت تأثير يكي از شعرهاي "استاين" هستم. حتي حالا هم كه از آن ياد مي كنم حالت رقتي به من دست مي دهد، شايد چون رفته رفته شامل حال خودم مي شود. شعر "پيرمرد كوچك و پسر كوچك"
    ٭٭٭
    پسر كوچولو گفت: من گاهي وقتها قاشق از دستم مي افتد
    پيرمرد كوچولو گفت: من هم...
    پسركوچولو گفت: من شلوارم را خيس مي كنم
    پيرمرد كوچولو گفت: من هم...
    پسر كوچولو گفت: من بيشتر وقتها گريه مي كنم
    پيرمرد كوچولو سرتكان داد و گفت: من هم همينطور
    پسر كوچولو گفت: از همه بدتر انگار آدم بزرگها به فكر من نيستند
    آن گاه پسركوچولو گرماي دست چين خورده اي را احساس كرد.
    پيرمرد كوچولو گفت: مي فهمم...
    مي فهمم چه مي گويي.

  14. این کاربر از god_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •