دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
من از عهد عالم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم ؛ تو را دوست دارم
غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گِل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند
خلد گر به پا خاری، آسان برآید
چه سازم به خاری که بر دل نشیند
دلم گرفتو گریه کردم بازم به گریه هام میخندن
بازم صدای گریه مو شنیدم همه به گریه هام میخندن
دوباره یه گوشه می شینمو واسه دلم میخونم
هنوز تو حسرت یه همزبونم ولی نمیشه و اینو میدونم
دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روز من همینه کسی به پای گریه هام نمیشینه
هیس ! آهسته!
قدم از هر قدمی دارد بیم.
به ره دهکده مردی عریان
دست در دست یکی طفل یتیم
هیس! آهسته... شب تیره هنوز
می مکد
زیر دندان لجن آلودش
هرچه می بیند خواهد نابودش
کی ولیکن گوید
از در دیگر این روز سپید در نمی آید؟
شب کسی یاوه به ره می پوید
شب، عبث کینه به دل می جوید
روز می آید
آنچه می باید روید، روید
از نم ابر اگرچه سیر آب
خنده می بندد در چهره ی شب...
بی آن قد همچون الف،لامی شد از غم ،قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
عمادالدین نسیمی
از كفر من تا دين ِ تو، راهي به جز ترديد نيست
دل خوش به فانوسم نكن! اين جا مگر خورشيد نيست
با حس ِ ويراني بيا تا بشكند ديوار ِ من
چيزي نگفتن بهتر از تكرار ِ طوطي وار ِمن
بي جستجو، ايمان ما از جنس ِ عادت مي شود
حتّي عبادت بي عمل وهم ِ سعادت مي شود
با عشق، آن سوي خطر جايي براي ترس نيست
در انتهاي موعظه ديگر مجالِ درس نيست
كافر اگر عاشق شود، بي پرده مؤمن مي شود
چيزي شبيهِ معجزه با عشق ممكن مي شود!
دل چو ویرانه ی غم گشت به بادش دادم
تا نخواهم ز کسی منت تعمیر کشید
صرّاف تبریزی
دیو هستند ولی مثل ِ پَری می پوشند
گرگ هایی که لباس ِ پدری می پوشند
آن چه دیدند به مقیاس ِ نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور ِ کمر می سنجند
خوب، طبیعی ست که یک روزه به پایان برسد
عشق هایی که سَر ِ پیچ ِ خیابان برسد
دئدی ای جماعت، بالام خسته دیسوسوز دی اوشاق دی زبان بسته دیسو وئر سین او کی روحی وارسته دییوموب گؤز ،نفس یوخدی،جان اوسته دیاورک بسته بو دیده ی مسته دی
(معنی:گفت: ای جماعت،فرزندم خسته است
تشنه است،کوک است،زبان بسته است
آبی دهد بر او آنکه روحش وارسته ست
چشمهایش را بسته،نفس های آخرش است،در حال جان دادن است
دل بسته به این دیده ی مست است)
ی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)