دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه
جان گفت بگوش دل کای دل مه و سالت خوش
دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه
جان گفت بگوش دل کای دل مه و سالت خوش
شب سردی ست، اگر حوصله داری چندی
تا بگيری خبر از حال نزارم بنشين
گفته ام باد صبا خانه تکانی بکند
تا رسد نکهتی از کویِ نگارم بنشين
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
درین سراب فنا چشمه ی حیات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سرا پرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو ب ِخُشک که در یای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
مي آيم اما نيستي امشب صداي تو
من را كشانده زير باران در هواي تو
من دست هايم لحظه لحظه سرد خواهد شد
مي خواهم امشب دست ها، انگشت هاي تو...
با چتر يادت با قدم هايي كه از من نيست
امشب تماماً شعر مي خوانم براي تو
مي گيرم از هر كه سراغت را نمي داند
مي آمدي امشب اگر هم پيش پاي تو
نقش دراماتيك من شايد عوض مي شد
تو مي شدي در نقش من، من هم به جاي تو
(تا مي دويدم تو به دنبال من اما من
گم مي شدم در كوچه هاي چشم هاي تو)
مُردن چه فرقي مي كند با بي تو سر كردن
اين را نمي داند خداي من، خداي تو؟
مي آيم اما چادرت در باد مي رقصد
مانده است بر سطح خيابان ردِّ پاي تو...
وگر خموش شود حاصل مراقبه اش
زبار سر نبود غير درد گردن و دوش
نگاه دار خدايا مدام جامي را
ز شر زرق ريا پيشگان ازرق پوش
به گوش هوش رسان از حريم ميكده اش
صداي نعره مستان و بانگ نوشانوش
شد ز غمت خانه ی سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او
کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
نسیمی
دو جهان را کند یکی لقمه
شعله هایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی جهان ملک صد جهان دارم
من در غم تو تو در وفای دگری
دلتنگ تو من تو دلگشای دگری
در مذهب عاشقان روا کی باشد
من دست تو بوسمُ تو پای دگری
یقین بیل کی اثر اولماز کؤنز قانمازلار آهیندا
چیخانمازلار اولار جهلین قالارلار قعری چاهیندا
مجید صبّاغ ایرانی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)