زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !
زندگی
مشغله ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو ...
زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !
زندگی
مشغله ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو ...
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردم در خیال
دل به یاد اوردم ایام وصال
از جدایی یک دوسالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی و آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفت و گو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل
بی تو چون شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شد ه
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدا ن
چون تویی مخمور خمارم من بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل به جادوی دلت افسون شده
جز تو هر یاری به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
دل
دلیلی نبود
برای لیلی
ممنون مجنونم
مدیون دیوانگی
که هنوز
عاشقم
پيش از تمام آينهها اوست
پيش از تمام آينهها
آبها...
پيش از تمام باران اوست
پيش از تمام جنگل
دريا...
باد اسب است:
گوش كن چگونه مي تازد
از ميان دريا، ميان آسمان.
مي خواهد مرا با خود ببرد: گوش كن
چگونه دنيا را به زير سم دارد
براي بردن من.
مرا در ميان بازوانت پنهان كن
تنها يك امشب،
آنگاه كه باران
دهان هاي بيشمارش را
بر سينه دريا و زمين مي شكند
گوش كن چگونه باد
چهار نعل مي تازد
براي بردن من.
با پيشاني ات بر پيشاني ام
دهانت بر دهانم
تن مان گره خورده
به عشقي كه ما را سر مي كشد
بگذار باد بگذرد
و مرا با خود نبرد.
بگذار باد بگذرد
با تاجي از كف دريا،
بگذار مرا بخواند و مرا بجويد
زماني كه آرام آرام فرو مي روم
در چشمان درشت تو ،
و تنها يك امشب
در آن ها آرام مي گيرم عشق من
1
مي خواهم عاشق شوم…
تا شايد دنيارا به پرتقالي بدل كنم
و خورشيد را
به فانوسي از برنز…
مي خواهم عاشق شوم…
تا پايان بخشم
پليس ها را…مرزها را…پرچم ها را
زبان ها را…رنگ ها را… نژادهارا.
آرزو دارم، دلبندم، بتوانم دنيارا
يك روز، تنها يك روزدر دست داشته باشم
تاشايد بتوانم بنيان گذ ارم
جمهوري احساس را.
2
مي خواهم عاشق شوم…
تا ، عزيزم ، دنيارا دگرگون كنم…
بعد پنجم به آن ببخشم…
و زنان را بدل كنم به باغ نعناع…
مي خواهم ملودي درختان…بارانها …و ماه ها را بسازم.
3
مي خواهم عاشق شوم…عزيزم
تا عاشقان را شايد از قفس ها
و پستان هارا از تيغ خنجر فئودال ها رها سازم.
پولهامو جمع کرده ام قلم مو و مقداری رنگ بخرم .
می خواهم نقاشی کنم ، اون طوری که دلم می خواهد ،
می خواهم خلاقیت خودم را نشان دهم ،
می خواهم همه چیز را از نو بکشم .
آسمان را آبی تر از آنچه هست و زمین را سبز سبز،
می خواهم خورشید را شمعی بکشم و
زمین را پروانه ای و نور را به شکل قلب هایی که می بارد
تا هر کسی قلبی نورانی داشته باشد .
می خواهم عشق را رنگ تازه ای ببخشم ؛ قرمز مثل گرما و تب وسوز ،
سبز مثل حیات و زندگی ، آبی مثل آسمانی بودن .
خلاصه می خواهم عشق را رنگین کمانی بکشم که نه از اشک بارانی ،
بلکه از شور و شادی آسمانی بوجود آمده .
و تو را نیز می کشم ، زیبا تر از هر زیبایی ، اون طور که هستی ،
تا دلیلی باشی برای نزول فرشتگان .
رنگین با نور عشق ، مست از جام عشق ،
زخمی از تیر عشق ، سوخته از سوز عشق .
و خودم را که از نقاشی ها پاک شده بودم دوباره خواهم کشید
و تنها یک قلب خواهم کشید برای دوتامون ،
که هیچوقت جرات نکنی مرا ترک کنی .
یا هر دو با هم عاشق زندگی کنیم و یا هر دو باهم بمیریم .
اینطوری فکر نکنم هیچگاه مرا آزار دهی و خدا را هم خواهم کشید
تا داوری کند!!!
سادگی مرا ببخش که خویش را تو خوانده ام
برای برگشتن تو به انتظار مانده ام
سادگی مرا ببخش که دل خوش از تو بوده ام
تو را به انگشتر شعر مثل نگین نشانده ام
به من نخند گریه کن چرا که جز نیاز تو
هر چه نیاز بود وهست از در خانه راندهام
اگر به کوتاهی خواب خواب مرا سایه شدی
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
گلوی فریاد مرا سکوت دعوت تو بود
ولی من این سکوت را به قصه ها رسانده ام
دوباره از صداقتم دامی برای من نساز
از ابتدا دست تو را دراین قمار خوانده ام
گناه از تو بود ومن نیاز مند بخششت
چرا که من در ابتدا تو را ز خود نرانده ام
گناهکار هرکه بود کیفر آن مال من است
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
من پذیرفتم شکست خویش را
پند های عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذابه دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر از من می شوی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخیه برخوردهای سرد را !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)