در نمور سرد کلاسهای رو به آفتاب بودکه فهمیدم برای خنده نیزباید ابر گریه کند و دنیای شاد کودکی اشاز چشم هر بزرگیپوشیده باشد.علیرضا ذیحق
در نمور سرد کلاسهای رو به آفتاب بودکه فهمیدم برای خنده نیزباید ابر گریه کند و دنیای شاد کودکی اشاز چشم هر بزرگیپوشیده باشد.علیرضا ذیحق
من ,تو ; ما
یادت هست ؟
تمام شد ... حالا :
تو ,او ; شما
من هم به سلامت
"خودم"
تصویرت را در آب دیدم
تو رفتی
من به دنبال رودخانه راه افتادم…
جوانیام
گوشهی آغوش تو بود
لحظهای صبر اگر میکردی
پیدایش میکردم
آغوشت را باز کردی
برای رفتنام
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم
چيزي به آخر قصه نمانده بود
وقتي كلاغ بي وقت آمد و
روي حرفهاي مادربزرگ نشست
آرزويش را جمع كرد با شتاب
روياهايش را زير بغل زد
شال زيبايش را به سر كشيد و...رفت
از خواب كه برخاستيم
مادربزرگ نبود
و پايان خوش قصه را
كلاغ سياه
براي هميشه برده بود
ای خدا غصه نخور! از تو فراری نشدم!
بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم
با وجودیکه به حکم تو دلم زخمی شد
شاکی از اینکه مرا دوست نداری نشدم!
ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد
منکه ویرانتر از این ابر بهاری نشدم!
قسمتم بود اگر رفت و مرا تنها کرد...
بعد از او غرق شکایت ز تو آری نشدم ...!
ای خدا غصه نخور! باز همین می مانم
من زمین خورده ی این ضربه ی کاری نشدم!
هرکه می خواست مرا از تو جدا سا زد دید
هرچه کردی تو به من از تو فراری نشدم ...
نمي خواستم آسمانت را غصب كنم
گمان داشتم
وسعتش به قدر بالهاي من است
لبخند بزن
از آسمانت مي روم
و با خاطره اش بالهايم را آبي مي كنم
يك تكه ابر به من ببخش
كه در دلتنگي ام ببارد
تازه به سمت فراغت اضلاع باران رسیده بودم
که تو آمدی
و خواستی صورت تر من را با دستمال عقل پاک کنی
اما قطره های آب پاک نشدند،
چون خودشان پاک بودند و تو تعجب کردی،
چون خبر از پاکی آب نداشتی،
چون به حجم آفتاب پس از آن باران نگاه نکردی،
آری نگاه نکردی،
نگاه را فراموش کرده بودی،
و نگاه تنها چیزی است که تو را می رساند به ابعاد ادراک
ادراک دوست من،
ادراک.
درمیان بودن و نبودن،
من بودم
و رنگش سپید بود آن جا
آن جا همان خالی محض بود.
و من را تهی کرده بود
و من شاید همان خالی محض شده بودم.
اما،
من،
رنگم آبی بود.
عشق، آزادی است
و آغوش تو،
سرزمینی که هرگز نداشته ام
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)