وا مي كنيم سفره ي دل را براي هم
با سبزي و صداقت و با چند تكه نان
يك استكان بريز از آن چاي... واي نه...
امروز با هميم يكي نه... دو استكان
وا مي كنيم سفره ي دل را براي هم
با سبزي و صداقت و با چند تكه نان
يك استكان بريز از آن چاي... واي نه...
امروز با هميم يكي نه... دو استكان
نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام می زاید
همیگوید که جان داند که من بیش از شجر باشم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بودست مراد وی از این ساخنتم
جان که از عالم علوی ست یقین میدانم
رخت خود باز بر آنم که همان جا فگنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
می روم اما دلم را نزدتان جا می گذارم
روی زخم بالهایم باز هم پا می گذارم
ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده ايم
از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم
رهرو منزل عشقيم و ز سر حد عدم
تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
تا حدیث لب میگون تو در شهر افتاد
زاهد گوشه نشین با می ناب افتاده است
نسیمی
تا توانم دلت بدست آرم
ور بیازاریم نیازارم
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت
تکانده است جهان سفره ی قضا در من
گلايه ای که نبايد به روزگار کنم
به پيش دستی ام آورده قرص ماه و هنوز
به پيش خوانی او بايد استتار کنم
گرفته چشم مرا تترونی سفيد - مگر
به ويترين جهان مرگ را شکار کنم
!چه قدر خسته ام از آمپول /قبض/مرض
بگير دست مرا ! حاضرم بهار کنم
دوباره ساعت نه می شود که بسته شود
دری که بايد بازش سرچهار کنم
میتوان عنقای کوه قاف قربت شد
میتوان غرق محبت شد
میتوان از هرچه دلگیریست راحت شد
میتوان محو صداقت شد
میتوان از بند راحت شد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)