يوسف فاطمه بين منتظران منتظرند
پرده بردار ز رخ بر سر بازار بيا
اي طبيبم به سر بستر بيمار بيا
بهر دلداري دلسوختة زار بيا
يوسف فاطمه بين منتظران منتظرند
پرده بردار ز رخ بر سر بازار بيا
اي طبيبم به سر بستر بيمار بيا
بهر دلداري دلسوختة زار بيا
آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد
ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم
هيچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسيد
خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد
منكه حتي پي پژواك خودم مي گردم
آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد
در ازل پرتو حُســــــــــــــنت ز تجلی دم زد!
عشـــــق پیدا شد و آتش به همه عالم زد!
جلوهای کرد رُخت دید ملک عشق نداشت!
عین آتش شد از این غیـــــرت و بر آدم زد!!
عقـل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیــــــــرت بدرخشید و جهان برهم زد!
مدعــــــــی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحــــــــرم زد!
دیگران قرعه ی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غـــــــــــم زد!
جــــــان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه ی آن زلــف خم اندر خم زد!
ديگر هوايي براي تنفس نيست
قاضي سرنوشت من،
عاقبت خواستي تا رعشه هاي مرگ را بر اندام بي تابم نظاره كني؟
پس شتاب كن....
گلويم بي تاب طناب دار فراموشي توست...
نفس هايم به شماره افتاده اند...
شتاب كن...شتاب...
بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش از این شکیبایی
بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا که چشم مرا بی تو نیست بینایی...ای دوست .
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ز چهره پرده بر انداز تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
یک عمر تو زخم هایمان را بستی
هر روز کشیدی به سر ما دستی
شعبان که به نیمه می رسد آقا جان!
ما تازه به یادمان می آید هستی!
یک روز
- چیزی پس از غروب تواند بود-
وقتی نسیم زرد،
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است!
وقتی،
چشمان بی نگاه من، از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است.
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته،
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود!
درون خلوت ما غیــــــــــــــر، در نمی گنجد!
برو که هر که نه یار من است بار من است!
تا مي ز جام ِ همتِ بد مست ميکشم
جز دامن ِ تو هر چه کشم دست ميکشم
عنقا شکار اگر نشود کَس چه همت است
خجلت ز معنيي که توان بست ميکشم
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)