من تو را چون عشق در سر كرده ام
من تو را چون شعر از بر كرده ام
من گل ياد تو را همچون خزان
در خيال خويش پر پر كرده ام
بي وفايي كردي و عاقل شدي !
من به عشق شومت عادت كرده ام
عشق ورزيدن به تو درد است درد!
من ز درد خويش هجرت كرده ام
من تو را چون عشق در سر كرده ام
من تو را چون شعر از بر كرده ام
من گل ياد تو را همچون خزان
در خيال خويش پر پر كرده ام
بي وفايي كردي و عاقل شدي !
من به عشق شومت عادت كرده ام
عشق ورزيدن به تو درد است درد!
من ز درد خويش هجرت كرده ام
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند.
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید!فرصت پلکی درنگ نیست
تمام شب را در فكر من قدم مي زد
زني كه رقصان رقصان تو را رقم مي زد
و با گذشته ي من-باتو-مهربان مي شد
و باز، حالِ غرور مرا به هم مي زد
زني كه پنجره در پنجره تغزل بود
و برگ،برگ مي آمد و از تو دم مي زد،
به مرگ،اطمينان مي دهم نمي دانست
اگر به اسم تو خود را به خواب هم مي زد
نمي توانست آنقدر واقعي باشد
كه باور تو،در فكر من قدم مي زد
ديشب کلام نقره ي نازت عجيب بود
با من که آشناي تو بودم ، غريب بود
بود و ميهمان و تو و ماه و آسمان
زيبا خيال مي کنم او يک رقيب بود
دستی که به دست من بپیوندد، نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد، نیست
زنجیر فراوان... فراوان... اما
چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست
تا به كي شرح ستمكاري ظلمت بدهيم
از به يادآوري حادثه دلگير شديم
ما كه هرگز نسپرديم شرف را به شعار
همه آواره و محكوم به زنجير شديم
آسمان صحنه ی اين واقعه را شاهد باش
كه پريديم ولي زود زمينگير شديم
میخواهم و میخواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
دست من و آغوش تو، هيهات، که يک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود
در دیر مغان آمد یارم قدحی دردست
مست از می و میخواران از نرگس ِ مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
تو که دل را به نگاهي بربودي ز کفم
به پرستاري بيمار دل افکار بيا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)