گوشه ای تنبل کز کرده
دقیقه ای مانند کودکی
و هرچه دست می مالم بر سفیدی کاغذ
چشمهای گربه ایش را می بندد و خودش را بخواب می زند
دلم هوای یک فنجان قهوه کرده است
که در هشیاری عصر بنوشم
و بعد با سر انگشت
داوودی ها را
از چشمهای زیبای آن عکس قدیمی دستچین کنم
شاید رؤیای عجیبی باشد اما
بگذریم
یعنی خودکار قدیمی من
به اسم او که می رسد
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دلش با من نیست .
غبار تقویم را پک می کنم
سالهای دور
ساز کهنه را بر می دارم
کوک می کنم
پنجره را می گشایم
باران بهاری ست
تند است اما زود قطع می شود
باید اسمی دیگر برایت بر گزینم
اسمی که اسم شب باشد
و لای دندان آدم گیر کند
و بداند با که سخن می گوید
ساعتی می نشینم
ملودی آرام آرام ، وارد رگهایم می شود
حرکت را حس می کنم
اما دستانم زیر تنبلی این دقیقه ها
به خواب رفته اند
حرف از خواب زدم
شاید علاج درد باشد
اما رفیقی می گفت :
کسی که به دریا رفت
دیگر باز نمی گردد
مگر آنکه شبانه توفانی بپا شود
ملودی آرام است
گوش کن
به تنبلی چشمهای گربه ایش نمی اید
به دنبال طعمه ای لذیذ بر خیزد
کتاب را باز می کنم
روزنامه ها را ورق می زنم
رادیو
به قصه ای گوش می دهم
اما نام تو چیست ؟
که گاه رقصانه در آستانه ی پنجره می ایی
ساعتی با منی و می روی
و هر چه می کنم بنویسمت
خودکار قدیمی لج می کند
نمی نویسد و من جز این
قلم دیگری ندارم .
شاید
قسمت است که از پشت حصار فلزی پنجره
باران را لمس کنم
نه با انگشتان و گونه ام
با حسی عجیب در درونم
با صدایی که از دهان و تکلم نیست
آنجا قدیمیان من
صمیمی ترین مردان خک و آتش
رازهایی را هر لحظه بر کتیبه ای حک می کنند
که روزی بدرد می خورد
ماهی ها می خواهند
زنده از رگانم بیرون بزنند
: دریا بیرون از تن من نیست
بیرون هر چه هست تنهایی ست
شاید همین خمیازه های پی در پی
راه بسویی داشته باشد
ما که نرفته ایم تا انتها
صندلی را عقب می کشم
گلدان را پر از داوودی می کنم
آئیینه را جلا می دهم
به ساعت خیره می شوم
نه این خودکار خیال نوشتن ندارد
نامش را ؟
اسم شبش را ؟
حرفی بزن !
دوباره آسمان غرید
چرا کسی برای من قهوه ای نمی آورد
هوس بوئیدن طعم دریا کرده ام
اما اینجا شهر من کویری ست
شب هایش پر ستاره است و روزهایش در تازیانه ی باد
دلم خوش است که کم کم شب می رسد
در تاریکی با ستاره ای در دوردست قرار گذاشته ام
یعنی به من قول آمدن داده است
با یک بغل دریا و یک کشتی بزرگ
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهای گربه ای روی دیوار
به میله های زنگ زده ی پنجره
به ابر ها که گریان فرار می کنند
لم می دهم بروی تنبلی این دقیقه های مانده
عادت کرده ام
این شاید هزارمین شب باشد که منتظرم
و باز ستاره در دور دست می درخشد
چشمک می زند
لب خوانی بلد نیستم
و او اسم شب را صدا می زند
نزدیکتر بیا !
می خواهم ببوسمت
وارد اتاق می شوی
رقصانه
محرمانه ی زیبا !
حک شده بر کتیبه ای که دیوانه بر آن نماز می گذارم
این شاید هزارمین شب است و باز
قلم من
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دچار سرگیجه های شدید می شود
نزدیک تر بیا !
بگذار ترنم باران را احساس کنم
نامت چیست ؟
ناگهان تا کجا می روی که نمی بینمت
چه بلندی و چه دور از دسترس ؟ !
دریایی موج می زند
پنجره ای بر هم می خورد
همین !
شاید شبی دیگر
طوفانی بپا شود
عزیزی باز گردد
ستاره ای میهمان شود
زیبای من بیاید
در آستانه ی گشاده و آشکار پنجره
باقی بماند و
رقصانه
مرا به بوسه ای میهمان کند .
...