شب به کاشانه ی اغیارنمی باید بودغیر را شمع شب تارنمی باید بود
همه جا با همه کس یارنمی باید بودیاراغیاردل آزارنمی باید بود
شب به کاشانه ی اغیارنمی باید بودغیر را شمع شب تارنمی باید بود
همه جا با همه کس یارنمی باید بودیاراغیاردل آزارنمی باید بود
دلم تنگ مي شود ، گاهي
براي حرف هاي معمولي
براي حرف هاي ساده
براي "چه هواي خوبي!",
"ديشب شام چي خوردي؟"
......
و چه قدر خسته ام از "چرا؟"
از "چه گونه!"
خسته ام از سوال هاي سخت،
پاسخ هاي پيچيده
از کلمات سنگين
فکرهاي عميق
پيچ هاي تند
نشانه هاي با معنا، بي معنا
دلم تنگ مي شود ، گاهي
براي
يک "دوستت دارم" ساده
دو "فنجان قهوه ي داغ"
سه "روز" تعطيلي زمستان
چهار "خنده ي" بلند
و
پنج "انگشت" دوست داشتني
حس مـــی کــــنم
دنیـــا خــــالــیست
مگر تو چندنفر بودی ؟!
تو که به دنیا آمدی
خدا، آینه را هم آفرید
حالا بعد از تو
خودت قضاوت کن
حالِ ما را !
براي خودم چای میريزم
و آنقدر طول میكشد حرفهايم با صندلی
كه هميشه چای سرد مینوشم
و اين قندها هم كه هميشه شيريناند
و اين صندلی
كه هنوز فرياد جنگل از نگاهش میريزد،
يك اتاق با چهار ديوار و دو پنجره
با دو صندلی و يك نفر
و يك قوری پر از چای
چقدر تحمل اين صندلی پرحرف سخت شده
وقتي هر روز چای سرد مینوشم
و قندها هنوز شيريناند!
نگاهم کن در این شبها در این شبهای پایانی
به یادت عاشقانه سوختم در کنج ویرانی
من آن موجم که از بیداد تو بیتاب بیتابم
...تو آرامی و چون ساحل مرا از خویش میرانی...
به رفتن عادتم دادند به ماندن ساده عادت کن
اگر پژمرده گل هستم برایم مثل بارانی
تو آرامش به قلب ساده من ساده بخشیدی
مرا دریاب ای خوبم دراین دریای طوفانی..
طلوع روشن عشقی و فردای شب تاری
به چشم عاشقم ای گل ..نه پیدا و نه پنهانی
در این ناباوری های زمانه باور من باش
دوای درد بی درمان من .. تنها تو می دانی
نه شیرین و نه فرهادم نه لیلی و نه مجنونم
به چشمان تو عادت کرده چشمانم به آسانی
تـــو از دیـــوار بـیدارے ..
صدایـَمــــ ـــ ـ کـُن
مـَن از پَرچـین رؤیاهــا ..
برایـَتــــــ ـــ ـ سـیـــــب
مے چینـــَم !
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیستعاشق بی سرو سامانم وتدبیری نیست
ازغمت سربه گریبانم و تدبیری نیستخون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
آرام و آسوده بخواب...
روزها را زندگی می کنم...
و شب ها را می شمارم
تا تو................
---------- Post added at 06:53 PM ---------- Previous post was at 06:49 PM ----------
چقدر چشمهایم را ببندم
وحضور دستانت را برتنم نقاشی کنم؟
می ترسم ... می ترسم دست هایم از دلتنگیت بمیرد...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)