نمی دانی چه دلتنگم
چه بی تابم
چه غمگینم چه تنهایم
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی نمی خوابم
بیا تا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم
بیا با آرزوهایم
بسازم خانه ای در دل
سراغم را نمی گیری
مگر بیگانه ای با دل؟
نمی دانی چه دلتنگم
چه بی تابم
چه غمگینم چه تنهایم
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی نمی خوابم
بیا تا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم
بیا با آرزوهایم
بسازم خانه ای در دل
سراغم را نمی گیری
مگر بیگانه ای با دل؟
لحظه - لحظه کؤنلوم ائویندن شررلردیر چیخان
قطره - قطره گؤز تؤکن سانمان سرشکیم قانیدیر
فضولی
(لحظه لحظه شررها از خانه ی دل بیرون می آیند/قطره قطره اشک چشمم خون سرشک است آن)
نقس نفس تنگی دارم
یه حس دلتنگی دارم
پرنده باز کوچه ام
معشوقه ی سنگی دارم
دلش شبیه آهنه
کبوترا رو می زنه
اسیر سنگ دستشه
هر کی پرنده ی منه
هميشه شاعر شکستني نيست
هميشه دردش نگفتني نيست
خداي شاعر خداي درياست
همين برايش چقدر زيباست!
تا کی از سیم و زرت کاسه تهی خواهد بود؟
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان
نمــی تونـــم دل ببنـــدم
همه عـــمرو به خیـالـت
بــرســـه بایـــد دل مـــــن
روزی آخـــر بــوصـــالت
مــن به رویـــای رســـیـدن
دلـــو دنـــبالــم کـــشیدم
چــشممو بستـــم رو دنــــیا
از هـــمه دنـــیا بــریــدم!
من تمنا كردم كه توبا من باشي
وتوگفتي هرگز...هرگز
پاسخي سخت ودرشت
ومراغصه اين هرگزكشت
تو که بالای سر کشته ی خود آمده ای
صبر کن دسته گلت پیر شود ... بعد برو
همه ی خاطره ها را تو به خوردش دادی
صبر کن حافظه اش سیر شود ... بعد برو
و باز تن لخت دیوار نگاه ترا ربود
همیشه در متن تشویش ثانیه بودی
همیشه امتداد نگاهت تقاطع ابر و اشك بود
.و من همیشه مبتلای تو
دمی گذشت
ناگاه اجاق سكوت كرد
تمام خانه از نور برف روشن شد
من پیر شده بودم
.و تو در پی خاطره ای از من عبور كردی و تنها نشستی آنطرف شب
باز باران با ترانه
با گهر های فراوان
میخورد بر بام خانه
یادم ارد روز شیرین
گردش یک روز دیرین
توی جنگل های گیلان
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)