دودكش
به علامت زندگي
زنگ
به علامت عشق
تو
به علامت من...
دودكش
به علامت زندگي
زنگ
به علامت عشق
تو
به علامت من...
تو بايد پر شوي
از دختري كه هر وقت نگاهت ميكند
گرم ميشود
تابستان
وسط سينهاش را ميگيرد
و ميخواهد آنقدر ببوسدت
كه پيشانياش شكل عرق بگيرد.
درست مثل بهار
شاعر نيستم
شعر نميگويم
مينويسم بهار
تا تمام خيابان را
باران نقاشي كني
و بهانة امروز
براي سرودن
تنها تو باشي
تو
درست مثل بهار...
فُرات بودي يا كارون
با نام مُستعار خرم شهر زاده شدم
با عطر خمپاره و اَمن يُجيب عاشق شدم
آن قدر كه نفهميدم
فرات بودي يا كارون
هر چند فرقي نداشت
هميشه عشق
با لبان عباس عطش ميگيرد
حالا چند سالي ميگذرد
از فتح شلوارهاي كوتاه
تو
آن سوي آب
روبندهات را بر ميداري
و من
به سلامتي ِ آسمان خراشهاي شهر
قهوهام را با انگشتري عقيق سرميكشم
بيخيال تانكهايي كه
هفت پشت پدرم را لرزانده بود
در پيادهروهاي همين شعر
پس دوباره بيا!
به افتخار همين نام مستعار
يك دقيقه
تنها يك دقيقه
عاشق باشيم
با عطر خمپاره و امن يجيب...
گفته بودی که بمانم
به هوای دل تو در غربت،
اگر انگشت تو
از سد هراس دل من
روزنی ازنور گشاید
شاید
این جادوی عشق هست و دیگر هیچ
بر من نخند
که دلم برای حرفهای ناگفته
نگاه نگران
نفس های نرم
و سینه پر تپش ات
تنگ می شود...
جادوی عشق را باور کن
اگر مرا به حريمت راهي بود
به اعماق قلبت مي آمدم
و اندوهش را سراسر مي زدودم
اگر مرا به حريمت راهي بود
بر مژگانت مي نشتم
و از قاب چشمانت
دنيا را زيباتر مي ديدم
اگر مرا به حريمت راهي بود
شانه اي مي شدم
و در ژرفاي شبهاي گيسوانت
به آرامش مي رسيدم
اگر مرا به حريمت راهي بود
در لايه لايه ي خيالت مي تنيدم
و نام و نشان رقيب را مي کاويدم
Last edited by amir 69; 17-11-2008 at 10:56.
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پُر آب
دسته ای گل از نگاه ِ آفتاب
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استکان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش کنيم
شبـــیه بــــــرگ پاییزی پس از تو قســـمت بادم
خداحـــافظ ... ولی هـــرگز نخواهی رفت از یادم
خدا حافظ ... و این یعنـی: در انـدوه تو می میرم
در این تنهـــایی مطلق که می بنـــدد به زنجیـرم
و بی تو لحظـــه ای حتـی دلـم طاقـت نمی آرد
و بــرف نا امیــــــــدی بر ســرم یکـــریز می بـــارد
چگــونه بگــذرم از عشق از دلبستگی هایــم؟!
چـگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم؟!
همیشه با تو بـــودن هــای من دیری نمی پاید
و بعـــد از تو ... کسی دیـگر به دیدارم نمی آید
تمام لحظه های من پر از تکـــرار بی رحمیست
چگونه می توان با این همه نامهربانی زیست؟
ببین! دل تنـگ دل تنگم و از بی حاصــــلی لبریز
و این را خوب می دانم که می پوسم دراین پاییز
و تـــو از یـــاد خواهی برد تمام خاطــــــراتم را ...
و من می میــرم از تـــرس ملال و حســـرت فردا
همان فردای بی رحمی که دلگیر است و تکراری
و لحن پنجره هایش غم انگیــــــز است و دیواری
چرا دلواپسی ها را زچشمانـــــم نمی خوانی؟!
من از دوریت می ترسم مگر این را نمی دانی؟!
خداحافظ ... تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ... به پایان آمـد ایـن دیــــــدار پنهـــــانی
خداحـــافظ ... بدون تو گمان کردی که می مانم؟!!
خـــداحافظ ... بدون من یقین دارم که می مانی...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)