ناز برده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
ناز برده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
دست و پا گم كرده اي ديدم دلم آمد به ياد
سر به هم آورده ديدم برگهاي غنچه را
اجتماع دوستان يكدلم آمد به ياد
در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
در قدمهات بال و پر میزد، حال یـــک صبح خــــوب بارانیدوست با خلق و خوی آدمها، یار و غمخوار ساکنان بودیپلهها را دوتا یــکی باهم، در نبردی شــلوغ مـیرفتیتو جلو میزدی همیشه و با، منِ بازنده مـهربان بودی
یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
تمام دلخوشی ام توی زندگی بودی
امید واهی فردای من ، خداحافظ
چه آرزوی محالی شدی برای دلم
دلیل آن همه امضای من ، خداحافظ
چقدر خالی ام از حس و حال خوشبختی
سرابِ آدمِ حوای من ، خداحافظ
من از تو چیز زیادی نخواستم ، اما...
افتاده ام به پهنه ی دریای بیکران
دل را به سوی ساحل چشمان خود بخوان
ای آنکه هر نگاه تو اعجاز رنگهاست
بی تو گرفت باغ دلم زردی خزان
نگو که اون حرفای خوب
تمومشون یه قصه بود
طفلی دل ساده ی من
به پای کی نشسته بود
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت انکسی دارد که از تن ها بپرهیزد
دو بار زاده می شویم : یکبار در سطور ِشناسنامه
یکبار ، بر بال ِ پرنده ی سپید ِ عشق .
اکنون ، نمی دانم ؛
دلخوش ِ یادواره ی تولد ِ نخستین باشم
یا سوکوار ِ احتضار ِ تولد دوم ؟ ...
آنگاه که تــــــو نباشی ؛
سالگـشـت ِ تولـــد ِ اول
سوکواره ای بیش نیست .
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)