زمين ناز خورشيد را مي كشيد
مبادا كه پژمرده باشد غروب!
زمين ناز خورشيد را مي كشيد
مبادا كه پژمرده باشد غروب!
به دشت پر ملال من پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچسار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
در فکر يک سفر به ديار توام ولی
انديشه ها که بال به عاشق نمی دهد
اين روزها خساست اين شهر غربتی
يک پلک هم خيال به عاشق نمی دهد
دارم شروع تازه تری از تو می شوم
می سوزم از تمامی شمع تولدم
مثل بهانه ای که به دستم نمی دهی
گاهی که هی بهم بخورد حالم از خودم
من قول داده ام غزلم را نياورم
تا حرف روی حرف شماها نياورم
يعنی که زير خم شدن شانه های باغ
بنشينم و به روی خود امّا نياورم
می بافم از تو باز خیالی سه در چهار
وقتی به حال خوب غزل می شوم دچار
در لحظه های زایش دردی که در من است
آشوب چشمهای تو آبستن بهارآشوب
چشمهای تو درمن اشارتی است
«یا رب زچشم زخم زمانش نگاه دار»
روزی که چرخ از گل گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما پر شراب کن
نه از مهر و نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم
عمر رو به پايان است
در اين بيهوده گفتن ها د راين بيهوده پيمودن
دراين شهر پر از نفرين پر از ظلمت
كه بر پير و جوان ندارد رحم
جاي جاي روح و جان زخم است
زخمي كه جز عدالت ندارد چاره و مرهم
مي دانم
عمر رو به پايان است
ندارم ذره اي اميد به فردايي كه تكرار است
در اينجا خورشيد ديگر نمي تابد
گويي او نيز از اين تكرارها خسته ست
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)