اگرچه بار گراني است گر به دوش نباشد/مسير چشمة بودن به باتلاق ميافتد/چه حكمتي است خدايا كه بيبلاي وجودش/ميان زندگي و مرگ انطباق ميافتد/هنوز هيچ دلي پي نبرده است كه اين شور/چرا بيآنكه بخواهيم اتفاق ميافتد/
اگرچه بار گراني است گر به دوش نباشد/مسير چشمة بودن به باتلاق ميافتد/چه حكمتي است خدايا كه بيبلاي وجودش/ميان زندگي و مرگ انطباق ميافتد/هنوز هيچ دلي پي نبرده است كه اين شور/چرا بيآنكه بخواهيم اتفاق ميافتد/
گمان نميكنم اين دستها به هم برسند/دو دلشكستة در انزوا به هم برسند/ضريح و نذر رها كن بعيد ميدانم/دو دست دور به زور دعا به هم برسند/شكوه عشق به زير سؤال خواهد رفت/وگرنه ميشود آسان دو تا به هم برسند/
به جـان ٬ جـوشم که جـویای ِ تـو بـاشم/خـَسی بـر مـوج ِ دریای ِ تـو بـاشم/تـمـام آرزوهـای منـی ٬ کـاش ٬/یـکی از آرزوهـای ِ تـو بـاشم/
از لبهـاي گــل سرخ، اســم تــو رو شنيدم/عکست رو تــو قاب دل، با رازقـي کشيدم/روز تولــد تو............ميــلاد عاشقــي شد/چشم قشنگ و نازت خورشيد زندگي شد/اي مـــاه آسمـــونم بي تو چه بي قرارم/آواي دل تو هستي من بي تـو بي بهارم/تو قلــب پاک بابا، عشقت زده جـــوونه/از حالا تا هميشه تـــويي چراغ خــونه/
حیف که حوصله می خواهد
حرف زدن از چیزهایی که حوصله می خواهد
وگرنه می گفتم
خورشیدی که در کهکشان من می سوخت
سوخت...
دردها از بودن است و حرفها از نبودن،
میان بودن و نبودن مرزی است باریک ....
شاید بتوان در آن مرز قدم زد، آبی نوشید و شعری نوشت ...
بی هیچ درد و حرفی....
چرا نخستین شعر آدم از نخستین دردش مایه میگیرد؟؟؟
مگر شعور با درد ساخته میشود؟؟؟
میتوان بدون درد هم شعری سرود......؟
من آن مرز را میخواهم.....
هنوز هم گاهي اوقات
ناگهان پنجره باز مي شود
در هجوم پرده ها
در هجوم تاريكي
در هجوم سرما و درد
در درونم مي شكفي
حس بودن گاهي هنوز هم
گاهي
هنوز هم
حس خوبي است
ای سر چشمه ی محبت/ای عشق واقعی/چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است/چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود/بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است/چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای/من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی/تو هوای دلم را با طراوت کردی/زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم/پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم //
بی تو بهانه هایم برای ماندن تمام می شود
بیا که شوق رسیدنت کام مرگ را برایم تلخ میکند
بیا که بی تو لحظه لحظه ی زیستنم چیزی جز سراب ثانیه ها نیست
بیا و وجودم را به زندگی وادار کن
بیا که آه دلتنگی بسی آزارم می دهد
بیا، بمان و بدان که
دوستت دارم
(شاعر : خودم!)
به خانه می آیی و کتت را گوشه ای می اندازی
چه کرده ام امروز که نیم نگاهی نمی کنی ؟
تو کاری نکرده ای
کسی دیگر دست به کار شد و تسخیر خانه ی تو کرد .
کاش دروازه ی قلب بعد عاشق شدن بسته می گشت .
" خودم "
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)