هرکه را بیماری چشم تو در بستر فکند
هر پرستاری که آمد بر سرش، بیمار شد
هرکه را بیماری چشم تو در بستر فکند
هر پرستاری که آمد بر سرش، بیمار شد
دوست , من دست تو را مي جويم
و تو را مي خوانم
هق هق ٍقلب من از دوري نيست
درد من , از دل ٍبي هق هق ٍتوست...
تو مثله درياي آبي که هميشه پر زماهي
تو مثله جنگله سروي که هميشه استواري
تو مثله کوههاي دنيا که بزرگ و پر غروري
تو مثله شب پر ستاره تو مثله روز پر زنوري
يكشب چو نام من به زبان آري
مي خوانمت به عالم رويايي
بر موجهاي ياد تو مي رقصم
چون دختران وحشي دريايي..
يكشب لبان تشنه من باشوق
در آتش لبان تو مي سوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو مي دوزد ...
يك روز ز بند عالم آزاد نيم
يك دم زدن از وجود خود شاد نيم
شاگردي روزگار كردم بسيار
در كار جهان هنوز استاد نيم
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روي گور غمناكم نهند...
دوش با دل سخن عشق تو جان بود
كار دل و ديده همگي رو به زيان بود
عاشق كشي دوست همه شهره ي آفاق
دلدادگي من همه جا روي زبان بود
از عشق سخن رفت در اين وادي بي مهر
مهرم به تو ليكن به خدا از دل و جان بود
باري تو نديدي كه ز عشقش چه كشيدم
دل در تب و او بي غم و ديده نگران بود
حال دل خود با تو نگويم كه نداني
بسيار اسير گره ي آن دو كمان بود
دل نيست کبوتر که چو برخواست نشيند
از گوشه بامي که پريديم پريديم
مردم دانا اندوه نخورند بهر دوكار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)