گریه نمیکنیم
این جا پر است از اشکهای معلق
رازهای فرسوده
و صداهای شکسته
گریه نمیکنیم
این جا پر است از اشکهای معلق
رازهای فرسوده
و صداهای شکسته
هر کحا می نگری
خرده های شیشه عمر بشر می بینی
عصر حاضر
عصر اوج ابلهی است
نسلی ویرانگر به دنیا آمده
راه گم کرده
هراسان غمزده منگ مدهوش
باغ ویران می کند
سنگ می افرازد
از فراز سنگ ها
شیشه عمر خودش
بر زمین می کوبد
شهرشان بی جان
جانشان بیمار
در افق های دور
ناکجاآباد
پیدا نیست
...
تا مي دويدم تو به دنبال من اما من
گم مي شدم در كوچه هاي چشم هاي تو
مُردن چه فرقي مي كند با بي تو سر كردن
اين را نمي داند خداي من، خداي تو؟
مي آيم اما چادرت در باد مي رقصد
مانده است بر سطح خيابان ردِّ پاي تو
و به دنبال آسمانی آبی تر
مردمانی مهربانتر
عاشقان پاکباخته
میگشتیم
ولی افسوس
که آسمان همه جا تیره تر است
دلها سنگی
همه با هم قهرند
دوستان، همه با فاصله اند
همه حدی دارند
همه مرزی دارند
عشق بی همتا را
دگر نمی ستایند
"پشتِ دیوارهای "حافظِ دل
همه پنهان شده اند
همه به هم بدبین
اعتماد دیگر نیست
سخن شیرین یار هم کلکیست
همه از نگاه هم بیزارند
هیچکس بهتر نیست
هیچکس فرق ندارد
دگر حتی
من و تو هم شده ایم
!مثلِ همه
...
همين که شکل گذشته نشسته ای خوب است
ببين سکوت خودت را شکسته ای خوب است
شروع قصه اول تصادفی ساده
همان قضيه ساده تو خسته ای خوب است
تا سه طلوع دیگر همگی مهما ن پاییز واقعی خواهیم بود
پنجره ی دل را می گشایم
باد خنك پاییزی می وزد
پرده را به رقص وا می دارد
بلند می شوم وخود را در چهارچوب پنجره قاب می گیرم
علفهای هرز در باد می رقصند
اثری از دوستم دریا نیست
تنها كوه است و دشت لم یزرع وساختمانها
از خط آسمان هواپیمائی عبور می كند
در اتاق آ ینه ای نیست
تا چهره ی صبح را در آن بنگرم
از خیابان كوتاه- دلم عبور می كند
چون پنجره ای كه در سكوت به بیرون نگاه می كند
و حتی به چیزی هم فكر نمی كند
راستی اینهمه سال از عمر قلبم می گذرد؟
و هنوز می تواند اندوه بیشتری را در خود جای دهد
ایا در این چهار دیواری پاییز
دلخوشی دیگری غیراز نگاه پاییزی به علفهای هرز آنطرف نگاه هست؟
من دلم را برای آسمان گشوده ام
ا ز درون همین پنجره ای كه زندان نگاه من است
...
تو با رویش ز حسن ای گل!مزن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف
![]()
فارس و عراق گرفتی به شعرِ خوش , حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
تو بنمای راه عراقم به رود
که بنمایم از دیده من زنده رود![]()
Last edited by Dark Shine; 06-10-2008 at 10:00.
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
باز ای که باز آید عمر شدۀ حافظ
هرچند که ناید باز تیری که بشد از دست
هم اکنون 20 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 20 مهمان)