تو از دشت وفا یاد مرا گیر
سراغ داغ فریاد مرا گیر
قدم نه در کویر دیدگانم
ازین نامردمان داد مرا گیر
تو از دشت وفا یاد مرا گیر
سراغ داغ فریاد مرا گیر
قدم نه در کویر دیدگانم
ازین نامردمان داد مرا گیر
روز آزادی دل رسیده و
می خواد قفس رو بشکنه
سینه رو پاره کنه
مثل لک لک سفید
بره اون دورای دور
شاخه های خشک باد شکسته رو
پشت بوم خونه ای
یا روی دودکش قدیم
یه جای نا آشنا
بذاره
لونه کنه
بگه
اینجا وطنه
دل دیگه دوست نداره
توی قفس خون بخوره
دل دیگه دوست نداره
با تن رنجور خودش خون بخوره
داره خود رو می زنه
به آب وآتیش
که، بیرون از این قفس
بگیره یه هم نفس
خونه جدیده شو
رو پشت بومی
یا رو دودکش قدیم
یه جایی که، آشنایه
...
هر روز بايد بشنوي از جمع اين دلمردگان
يا عاشقي کم مي شود، يا همنشيني سوخته
من کودکي هايم شبي آتش گرفت از دفترم
تصميم کبري گُم شد و سارا و سيني سوخته
اي مادر افسانه اي سيمرغ يادي کن مرا
زاييده مام ميهنم امشب جنيني سوخته
هر کجا وحشت فزون،آرم ما افزونتر است
گوشه ی چشم غزالان خلوت مجنون ماست
صائب
تو از نگاهِ عاطفه هزار بار برتری
ميانِ سبزه هايِ تر تو چون شکوفه ها سري
برادرم به من بگو که از ستاره هاي صبح
هميشه بي صداتري هميشه آشناتري
یاد آن زمان به خیر
یاد آن گذشته ها
یاد آن زمان که : عشق
انتهای غربت یکی از این
کوچه های تنگ شاعرانه خانه داشت
ن بود و قلم
ویسطرون
و شاعری که لهجه شریف و مردمی و عامیانه داشت
لهجه ی هزار و یکشبی
شاهنامه ای
دمنه ای
کلیله ای
ن بود و قلم
و آدمیو خک
آدمیت و خدا
ن بود و نان برای آدمی
و ماسعی
ن بود و نان
و سفره ای به قد کهکشان
به وسعت تمام آسمان
سفره ای کهبا غریب و آشنا میانه داشت
سفره ی هزار و یک قبیله ای
اینک
آه آه آه
برگ های خاطرات شاعرانه ی مرا
دسته های موریانه می جوند
چشمها دوباره شاهد حضور مرگ می شوند
آفتاب رفته است
عشق کوچه را به شاعران زندگی سپرده است
مرده است
ن و قلم شد از صحیفه پک
و آدمی رسید از خدا به خک
ن نان
نان نون
قلم درخت شد
لهجه شریف شاعران زبان پایتخت شد
شعر عامیان تر
زبان
زبون شد
...
در کوفه ی سکوت، خدایا ستاره ای!
گُم کرده ام نشانی ِ شب های چاه را
دیدم شبی برابر ِ چشمانِ ماتِ خود
شیطان شکست پنجره ی رو به ماه را
این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو
آیینه در جواب من باز سکوت می کند
باز مرا چه می شود؟ ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنهی ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو مولفقم بگو
پاک کن از حافظه ات شور غزلهای مرا
شاعر مرده ام بخوان گور علایقم بگو
با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
یا به زوال می روم یا به کمال می رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو
و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد
...
درد منم ، كاش دوايم شوي
ناله منم ، كاش صدايم شوي
عمق دلم ،كاش شود منزلت
بنده منم ، كاش خدايم شوي
چشم ترم، باز هوايت نمود
گريه منم ، كاش هوايم شوي
چنگ زدي، باز به دل با نگاه
چنگ منم ، كاش نوايم شوي
حسرت دل ، داد شنيدن ز تو
مرده منم ، كاش ندايم شوي
دست دلم ، راه به بالا نديد
ماه دلم ، كاش دعايم شوي
برگ دلم ،زود بميرد ز غم
زرد منم ، كاش صفايم شوي
از احمد حسینی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)