یک جرعه می کهن ز ملکی نو به
وز هرچه نه می ، طریق بیرون شو به
دردست به از تخت فریدون صدبار
خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به
وز هرچه نه می ، طریق بیرون شو به
دردست به از تخت فریدون صدبار
خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
هر روز بايد بشنوي از جمع اين دلمردگان
يا عاشقي کم ميشود يا همنشيني سوخته
من کودکي هايم شبي اتش گرفت از دفترم
تصميم کبري گم شد و سارا وسيني سوخته
اي مادر افسانه اي سيمرغ يادي کن مرا
زاييده مام ميهنم امشب جنيني سوخته
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نو خاسته ام
مرا ببین که چگونه اسیر کرده ای
در این کویر بی آب مریض کرده ای
يك شب به چشم هاي تو ايمان مي آورم
در راه سبز آمدنت جان مي آورم
در امتداد غربت اين جاده ها عزيز
ايمان به بي پناهي انسان مي آورم
من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسۀ باران و رقصِ شاخساران گو مباش
چون گلِ لبخندِ من پژمرد ، ابری گو مبار
چون خزان شد عمرِ من صبح بهاران گو مباش
من که سر بردم به زیرِ بال خاموشی ومرگ
نغمۀ شورافکنِ بانگِ هزاران گو مباش
تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقشِ شیرینی به طرفِ کوه ساران گو مباش
این درختِ تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش
گر نتابد اختری بر آسمانِ من چه غم
پرتوِ شمعی به شامِ سوگواران گو مباش
شاید به موج این غزلم در بگیرَمَت
در این غزل نشسته ام از سر بگیرَمَت
نه تو شکار هستی و نه من شکارچی
بگذار کودکانه، کبوتر! بگیرَمَت
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
يك جمله مي گويم كه استثنا ندارد
ديگر كسي در قلب سردم جا ندارد
بعد از رسيدن عاقبت فهميد مجنون
آنچه كه او ميخواسته ليلا ندارد
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی
وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)