دل گــفـت وصــالــش بـه دعــا بـاز تـوان یـافـت
عـمـریسـت که عمـرم همه در کـار دعــا رفـت
دل گــفـت وصــالــش بـه دعــا بـاز تـوان یـافـت
عـمـریسـت که عمـرم همه در کـار دعــا رفـت
تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
یاد احد یاد بزرگی ها که کردیم
آن پهلوانی ها ، سترگی ها که کردیم
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
یه بار دیگه داد میزنم عشقت و فریاد میزنم
کاشکی بشه تا بدونی بسته به تو ست جون و تنم
باز دل من تنگه برات تو سینه
خوابم واز من می گیره اون دیگه آروم نمی شینه
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
بو که در بر کشد آن دلبر نو خاسته ام
ميگن اين دوروز دنيا,جاي غم خوردن ندار
چه جوري آروم بگيره اون دلي که بيقراره
شايد اين تاوون عشقه, که کنار تو نموندم
رفتم و با نااميدي ,دلو دنبالم کشوندم
گرچه شايد ديگه امروز, توي خاطرت نباشم
رفتم ..اما نتونستم خودم از فکرت جدا شم
بعد تو دنيا با قلبم سرياري هم نداشته
هرکي از پيشم گذشته , پا روي دلم گذاشته
بسکه قلب من شکسته , ديگه خردو خاکشيره
توي دستاي زمونه , بي تو قلب من اسيره
از خدا خواستم که قلبم, يکمي آروم بگيره
آخه قلب من ميدونه, آخر از غمت ميميره
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
زلف آشفته و خوی كرده و خندان لب و مست
پیرهن چاك و غزلخوان و صراحی در دست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)