قبایل رفته اند و
در بیابانها
سواری نیست
در این مانداب یاری نیست
پلنگی می رمد در بیشه ای خاموش
و بادی میبرد
برگ نحیفی را
کنار نهر
مرا در بیشه می خوانند و
می خوانم:
در این مانداب یاری نیست
سادات اشکوری
قبایل رفته اند و
در بیابانها
سواری نیست
در این مانداب یاری نیست
پلنگی می رمد در بیشه ای خاموش
و بادی میبرد
برگ نحیفی را
کنار نهر
مرا در بیشه می خوانند و
می خوانم:
در این مانداب یاری نیست
سادات اشکوری
آنقدر شاعر بيكلام ميمانم تا برگردي ...
آنگاه
آنقدر شعر ميگويم تا باورم كني ...
و
ديگر هيچ نخواهم گفت تا ...
و روز را بی نام تو
و بی اسم تو آغاز کردم
و تو را از درون چایی ام بیرون انداختم
از صبحانه ام بیرون انداختم
تو را از درون آشپزخانه ام بیرون انداختم
و گلدان ها را آب ندادم ... تا خشم تو را ببینم
نام تو را از پاییز
پاییز را از مزرعه
مزرعه را از شعرها حذف کردم
تو را از گذرگاه فصل ها و خاطره هایم بیرون راندم
و به کنار آینه رفتم
تا گیسوانی را که دوست داشتی به قیچی بسپارم
افسوس که در آینه ها فقط تصویر یک گل آفتابگردان بود
انعکاس تصویر نامهربان تو
تا ابد به روی صورت ام سایه انداخته بود
و من تو شده بودم!...
::.نسرین بهجتی.::
من و سکوت
سه سال است
درخیالِ کویر
تمام شنها را
به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از
نگاهِ مرگ
و عطرِ غریبِ شاخه سدر
نشانمان بدهند.
بوی تو می اید هنوز
در دستهایم...
در حرفهایم...
در اسمان
چه سردی
چه سنگ
و من
چه دلخوشم به امدنت
دیر است ، دیر ... !!
برای عاشق شدن
برای «تو» ...
و برای من
که جز نگاه « تو »
دیگر هیچ ندارم تا به دیوار اتاق بیاویزم!
چه زود عاشق شدم !!
دلم آینه ی قدیمی ام را می خواهد
که در آن هر روز هزاران بار « تو » را می دیدم
و اکنون
تصویر « تو » را که
هر روز هزاران بار در حال کمرنگ شدن است .... !
دلم عشــــــــق می خواهد ....
دلم « تو را می خواهد ...
دیر است .... دیر !
برای عاشق شدن
برای « تو »
برای منی که می دانم
بیش از عشق ،
به « تو » محتاجم !
میشه یکی از دوستان اینو برام تفسیر کنه؟متوجه نمیشم![]()
پیش از این
خاکسترم
در کوزه ای دربسته بود.
اکنون
در شهر بادخیز
روی شیروانی ها می گسترم
از چشمه های سنگی جاری می شوم
و قاطی غبار
بر پنجره ها می نشینم.
مریم مومنی
دلم ز نازکی خود شکست در ره عشق
وگرنه بر تو نیاید که دلشکن باشی
مي گويند: بتاب! /از بدو دلدادگي تا انتهاي سرگشتگي!/و من؛ مات! تنها در افکار خود سايه روشن مي زنم!/مي گويند: بخوان!/از ابتداي خلقت تا روزهاي نيامده!/و من؛ مبهوت! در آشفتگي خود فرياد مي زنم!/مي گويند: برقص!/از بلنداي ناز تا خواهش نياز!/و من؛ بي تاب! دوش به دوش پروانه ها ديوانه مي شوم!/مي گويند: بمان!/از ديروز روز تا فرداي شب!/
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)