تنها آرزوي ساده ام اين بود،
كه در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
كه هر از گاهي كنار برگهاي كتابم بنشيني
و بعد از قرائت بارانها،
زير لب بگويي:
«-يادت بخير! نگهبان گريان خاطره هاي خاموش!»
همين جمله،
براي بند زدن شيشه شكسته اين دل بي درمان،
كافي بود!
هنوز هم جاي قدمهاي تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
____________________________
آقاي خادم زاده متاسفانه راز اصلي حلقه يك چيز ديگه بود
اما شعر شما هم خيلي قشنگ بود
حالا ما شما درست يا خانم فروغ نمي دونم![]()