دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اینهمه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بیتاب نورم
.
.
.
دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
با اینهمه در عین بیتابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخههای پیچدرپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بیتاب نورم
.
.
.
من از بیگانگان هرگز نلانم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
نرگسم اي گل نازم نكنه به پات ببازم
من گذشتم زخود وبی خود وتنهاگشتم
درسراپرده ی شب محو تماشا گشتم
آدم ساده دلیبودم و حالم خوش بود
ناگهان دیدمت و عاشق لیلا گشتم
من از خار سر ديوار فهميدم كه ناكس كس نمي گردد بدين بالا نشستن ها
من از افتادن سوسن به روي خاك دانستم كه كس نا كس نمي گردد از اين افتان و خيزها
آخه دل کجارو داره ,وقتي يک دله اسيره
دله من اسير دامه , خودشم بخواد نميره
تو با عشقتم يه روزي هر دو پاي منو بستي
فردا با سنگ جدائي , پر و بالمو شکستي
آره باورم نداري , تو که ا شکامو نديدي
تو که با هرشب بارون, غم عشقو نکشيدي
يکي روبهي ديد بي دست و پاي
تعجب نمود و پريدش ز جاي
که اي کلمن ، اي روبه پا ندار
تو را دست و پا بوده روزي چهار![]()
روزي كه تو رو ديدم دل من رو بردي با نگاه عاشقت دل من رو بردي
یادم آید روز باران
گردش یه روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
نرم و نازک ، چست و چابک
با دوپای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم از سر جو
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان های نهانی
رازهای زندگانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی ، خوا تیره خواه روشن
هست زیبا هست زیبا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)