دلم درجی ست اسرار سخن درهای غلطانش
فضای علم دریا فیض حق باران نیسانش
FÜZULİ
دلم درجی ست اسرار سخن درهای غلطانش
فضای علم دریا فیض حق باران نیسانش
FÜZULİ
Last edited by t.s.m.t; 15-09-2008 at 02:32.
شاعر از غروب دريا
بي نگاهت چي مي خونه
آينه از چشمه ي آهو
تو نبينيش چي مي دونه
هشیارترین خلوت احساس زمینم
بیدارتر از آن که تو را خواب ببینم
خاموشتر از خاکم و آوارهتر از باد
باید که تو را از هوس شاخه بچینم
ملال خاطرم از عقده ی جبین پیداست
شرار سینه ام از آه آتشین پیداست
صفای عشق درین برکه خزانی بین
اگرچه بر رخش از غم هزار چین پیداست
فروغ عشق ز من جو که همچو چشمه ی صبح
صفای خاطرم از پکی جبین پیداست
من آن شکوفه از بوستان جدا شده ام
شب خزان من از صبح فروردین پیداست
مرا چو جام شکستی به بزم غیر و هنوز
ز چشم مست تو آثار قهر و کین پیداست
تو فقط براي من باش تا ابد اسير تم
زندگيم حتی نفس , روز و شبهاشم مال تو
خودتو ازم نگير من ديگه طاقت ندارم
اين دل و هر طپش وُ حتي صداشم مال تو
ميدونم دل کندن از تو کار من نيست ميدونم
انتخاب رفتن تا به کجاشم مال تو
و در تشنج رویایی پاره پاره
از نگاه تو مژدگانی می طلبند؛
اما تحفت من بر ایشان غبار است
غباری که طی سفر در توشه ام،اندوخته ام،
من حامل هفده سال انباشتگی زمانم
ودر پی دستی که غبار دل را با مهر بزداید.
در اجاق من آتشی
بچشمان من
زبانه دارد
بسته هر دری
خفته هر که خانه دارد
شب سمج مینماید و دل
بهانه دارد
دلی به روشنی باغ ارغوان دارم
که با طلوع صدا می کند هزاران را
و چشم های من آن چشمه های تنهایی ست
به دست سوخته نیلوفران رود آرام
و پای بر فلقی سبز
وه چه بیدارم
شکوه قله چه بیهوده است
و این سلوک حقیر
برای رفتن باید همیشه جاری بود
و در تمامی ظلمت
شکوه سرخ گلی شد
دیــگه امشــب گــریهء دل
ســــکوته دلــو شــکستـه
با همـــون بغضـــی که راه
نــفســای مـــنو بــــسته
مـــن مــیترسم مــوج اشـکام
سیــــلی شـه پـاتـــو بـگیـــره
تـــا که آخــــر زیـر پاهـــات
دلــــه داغـــــونم بــــــمیـره
همه ميدانند
همه ميدانند
که من و تو از آن روزنه ي سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه ميترسند
همه ميترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)