یادگار جوانی را به خاطره آویزان
و تمام هر آنچه بود فراموش میکنم
تنها تو اگر برگردی !
یادگار جوانی را به خاطره آویزان
و تمام هر آنچه بود فراموش میکنم
تنها تو اگر برگردی !
يادته عكست و دادي بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز ديگه هرگز به كسي نگا نكردم
تو از اون روزي كه رفتي نه تو رفتي كه ببيني
تا قيامت هم تو رو من از خودم جدا نكردم
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ
كاشك اقاي خادم زاده يك كم بيشتر از شعر را مي نوشتيد تا ادم مي ياد بخونه تموم مي شه
مي دونم دوسم نداري حتي قد يه قناري
اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نكردم
ما جايي قرار نذاشتيم جز تو كوچه هاي رويا
اين دفعه تو اومدي من به قرار وفا نكردم
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم ميشكند
نگران با من استاده سحر
صبح ميخواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم بجان باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا ! به برم مي شكند
دستها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار بهم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در ، مي گويد با خود
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي است
راز آن حلقه چنین است عزیز :
دو نفر لایق و بایسته ی هم
دو نفر صادق و شایسته ی هم
به سرور و هزاران امید
راز یک راز به هم افشاندند
*مگر آن راز چه بود ؟
راز اين حلقه زر ! !
راز آن حلقه چنین بود عزیز
راز این حلقه به اطمینان است
راز این حلقه مصفای دو مهر ، تامین دو عهد !
و بدین روی بدست ایشان است .
Last edited by khademzadeh; 26-07-2006 at 04:34.
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
تو را ناديدن ما غم نباشد
كه در خيلت به از ماه كم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روي
وليكن چون تو در عالم نباشد !
سعدي
د بده.
در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
تنها آرزوي ساده ام اين بود،
كه در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
كه هر از گاهي كنار برگهاي كتابم بنشيني
و بعد از قرائت بارانها،
زير لب بگويي:
«-يادت بخير! نگهبان گريان خاطره هاي خاموش!»
همين جمله،
براي بند زدن شيشه شكسته اين دل بي درمان،
كافي بود!
هنوز هم جاي قدمهاي تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)